اخیرا به این نتیجه رسیده ام که به هیچ چیز این دنیا نمیشود دل خوش کرد. اصلا. دنیا موجودی نیست که به کسی حال بدهد. حال میگیرد اساسی. همان قضیه عجوزه و اینها. یا سخن آن مرد صاحبدل که میگفت هیچ خوشی یی در این دنیا نیست که قبل و بعدش سختی نداشته باشد. از قبولی در کنکور گرفته، تا ازدواج، تا پیدا کردن کار، تا بچه دار شدن و تا و تا و تا. میبینم راست میگوید. در تمام اینها ـ تازه اگر خوشی باشد. ناخوشی اش به کنارـ وجود آدمی آسفالت میشود. حالا با تمام این توصیفات، به آدمی بنگریم که صبح تا شب سگ دو میزند تا هی حسابهای میلیونی اش را میلیونی تر کند. هی. خنده دار نیست؟ جوک نیست؟ اصلا در همین قضیه، دنیا به او شاید پولی و کِیفی هم بدهد. اما چه را در عوضش گرفته؟ جوانی اش، اوقات فراغتش، وقتهایی که میتوانست برود پیش مادرش و دستش را ببوسد و احیانا وقتی میبردش شاه عبدالعظیم، کفشهایش را برایش جفت کند؛ زمانهایی که میتوانست بستنی یی بگیرد و با همسرش گوشه ای از پارکی بنشینند و باهم صحبت کنند و به هم لبخند بزنند؛ وقتهایی که میتوانست برود به حجره ی پدرش زیر بازار و با لبخند، «خسته نباشید»ی بگوید و خیلی چیزهای دیگر که هرکدام را میشود چندین پُست کرد. واقعا مسخره نیست؟

...

قلمم در این پست مثل این سگهایی شد در پیاده رو که هی میخواهند بدوند و هی صاحبشان افسارشان را سفت میچسبد و هی دوباره میخواهند بدوند. با این تفاوت که اینجا افسارش پاره شد. میخواستم بعد از آن جمله اولم بنویسم حتی به دوستی های این دنیا هم نمیشود دل خوش کرد؛ حتی به کسانی که خیلی رویشان حساب باز میکردی یک وقتی. همین. حالا ببین چه میخواستم بنویسم و چه نوشتم!