وقتی فهمیدم که دخترکِ جوان داخل آن اتوبوس کوفتی بود؛ وقتی فهمیدم که فقط دو ماه از عقدش گذشته بود؛ وقتی فهمیدم چند روز قبلِ ماجرا با خانواده به تهران آمده بودند و دو روز قبلش همه خانواده به غیر از او و پدرش برگشته بودند؛ وقتی فهمیدم پدرش گفته بود: «فردا کار دارم دخترم، بلیت امشبو کنسل کنیم و فردا شب بریم» و دخترک قبول نکرده و خودش تنها برگشته بود؛ وقتی فهمیدم ساعت ده شب در جواب تلفن مادرش گفته بود: «حرم امامیم مامان جون، داریم زیارت میکنیم» و یک ساعت بعد دیگر به تلفن مادر جواب نداده بود؛ وقتی فهمیدم سیستم برق اتوبوس های اسکانیا نزدیک راننده کار شده و با تصادفی از کار می افتند و درب ها همه قفل میشوند؛ وقتی فهمیدم اتوبوس آتش گرفته و همه داخل آن گیر کرده اند؛ وقتی فهمیدم دخترک ردیف جلو نشسته بوده؛ وقتی فهمیدم شب بعد حال مادرش دست خودش نبوده و با گریه میگفته: «باید زود جهیزیه دخترمو کامل کنیم تا قبل از محرم بفرستیمش خونه»؛ وقتی فهمیدم جنازه دخترک هنوز شناسایی نشده و پدرش نمونه DNA فرستاده؛ وقتی...

...

وقتی تمام اینها را فهمیدم دلم لرزید. بمعنای واقعی کلمه. یادم نمی آید که برای حادثه ای یا تصادفی اینطوری شده باشم اما این یکی قضیه اش فرق میکرد. هرجور حساب کردم دیدم نمیتوانم خودم را جای هیچکدام از اعضای خانواده هاشان بگذارم. خیلی سخت است. اینکه تو منتظر دلبندت باشی که احیانا صبح بیاید و باهم صبحانه بخورید، کمی از سفر برایت بگوید و بعد باهم به بوتیکی بروید که دیروز برایش یک لباس قشنگ دیده بودی و با ذوق میخواستی نشانش بدهی و آرزو داشتی او هم سلیقه اش مثل تو باشد و از خوشحالی لبخندی بزند و قندی در دل تو آب شود. «وااای مامان! چقد خوشگله!»...

دوست داشتم میتوانستم بنشینم یک دل سیر گریه کنم برای این 44 نفر. برای همه شان. اما چه کنم که بُهت برم داشته و هنوز هرطور فکر میکنم نمیتوانم هیچ جور این قضیه را هضم کنم. اینکه چه باید بشود یا حکمت خدا چه باید باشد که درست در حالتی که اتوبوس ها نزدیک هم شده اند، لاستیک یکی شان بترکد و منحرف بشود و برود درست روبروی آن یکی. و بعد شاخ به شاخ شوند و در ها قفل شوند و آتش و...

نمیدانم حکمت این قضایا چیست. نمیدانم.