از وقتی یادم می آید و بچه بودم، روضه خوانی خانه ی پدربزرگ، برای من و همه ی نوه ها جزو روزهای خوب و خاطره انگیز سال بود. دهه ی اول صفر که می شد، صبحها بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه به خانه ی پدربزرگ می رفتیم و نیم ساعت - یک ساعتی را آن جا بودیم و بعد با حسرت راهی مدرسه می شدیم. خوب یادم می آید که از اول هفته انتظار جمعه را می کشیدیم تا بتوانیم روضه خوانی را تا آخر باشیم. روضه خوانی از حول و حوش ساعت پنج و نیم - شش صبح شروع می شد و تا هشت و نیم - نُه ادامه داشت و ما نوه ها هرکدام به مقتضای سن خودمان، هرکاری از دستمان بر می آمد می کردیم. یکی مان نان قندی می داد؛ دیگری استکان های خالی چای را دانه دانه جمع می کرد؛ آن یکی بلندگو را بسته به قد آخوند تنظیم می کرد و کوچکترها هم ول می گشتیم. در تمام این لحظات هم پدربزرگ دم در ورودی خانه اش می نشست و به مردمی که می آمدند خوشامد می گفت.

...

سال 88 که دانشجو شدم و به تهران رفتم، اولین سالی بود که نتوانستم روضه خوانی را کامل باشم. چند روز بعد از پایان مراسم، خبردار شدم که پدربزرگ روز آخر روضه خوانی، وقتی مجلس تمام می شود، به اتاقش می رود تا کمی استراحت کند و بعد از مدتی، بیهوش می شود و ... سکته ی مغزی - نخاعی. بدون هیچ مقدمه ای. و از آن تاریخ به بعد، پدربزرگ مثل تمام کسانی که همچین سکته ای می کنند، افتاده شد.

...

از آن موقع تا الان سه روضه خوانی را پدربزرگ روی ویلچر گذراند. بعضی روزها یک ساعت روی ویلچر می نشست، بعضی روزها نیم ساعت و روزهای دیگر که طاقت نداشت، دراز کشیده روی تختش به صحبتهای آخوندها گوش می داد.

...

تقریبا ده دوزاده روز پیش بود که صبح که مامان بزرگ از خواب بیدار شدند، دیدند که کف های سفید و قرمز ار دهان و بینی پدربزرگم بیرون زده. عموها سریع اورژانس خبر می کنند و پدربزرگ را به بیمارستان می برند. ICU. تشخیص هم نا امید کننده بود: خون ریزی وسیع مغزی و سطح هوشیاری پایین. دقیقا مانند مادر و دو برادر مرحومِ پدربزرگ قبل از مرگ. همه ی خانواده ی صبورمان ناگهان شوکه شدیم. خون ریزی مغزی، به مانند سکته ی مغزی - نخاعیِ چهار سال پیش ناگهانی بود و هیچکس هم دلیلش را نفهمید.

...

چند روز پیش که از عمو سعید پرسیدم، فهمیدم امسال روضه خوانی خانه ی پدربزرگم چهل ساله می شود. چهل سال روضه خوانی برای امام حسین توفیق می خواهد. نصیب هرکسی نمی شود. البته پدربزرگ من هم هرکسی نیست. پیرمردی که همه ی نمازها حتی نماز صبحش را تا وقتی سالم بود به مسجد محل می رفت و جماعت می خواند؛ نماز جمعه اش ترک نمی شد و اخیرا از مامانم شنیدم که نماز شبش هم. بعضی موقع ها هم از این و آن در مورد دست به خیر بودن پدربزرگم شنیده بودم.

...

حال پدربزرگم خوب نیست و به کُما رفته. اصلا خوب نیست. چند روزی ست که هر روز به همراه عموها می رویم تا پدربزرگ را ماساژ دهیم. امروز واکنش های عصبی به کل قطع شده بود. دکتر گفت سطح هوشیاری پایین آمده. عمو ناصر گریه کرد و پشت فرمان می گفت: یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی...

من هم آه کشیدم. آه، آه، آه...


برایم تبدیل به رویا شده تا دوباره پدربزرگ هوشیار شود، روضه خوانی امسال را همراهمان باشد و سایه اش بالای سرمان. و بعد در جواب سلامم با لبخند بگوید: «السلام بابا جون. چطوری بابا؟...» یعنی به نظرتان می شود؟ یا من اسمه دواء و ذکره شفا...

لطفا برای پدربزرگم دعا کنید. ممنون