مدتی می شد که هوس کرده بود ستاره ها را بهتر ببیند. حس می کرد زنده گی اش یک چیزی کم دارد. خسته شده بود از این که روز شب می شد و نمی توانست هیچ ستاره ای در آسمان ببیند. روزها این قدر هوا آلوده بود که تا ارتفاع شاید پنجاه متری خودش را هم نمی توانست ببیند. بعضی روزها وضع به حدی بد می شد و هوا آنقدر مه آلود می شد که حتی جلوی روی خودش را هم نمی توانست ببیند. وقتی هم از بقیه می پرسید که این جا کجاست، یا جوابش را نمی دادند یا مثل دیوانه ها به او نگاه می کردند. 

از این وضعیت خسته شده بود. دلش برای ستاره ها تنگ شده بود. یادش می آمد آخرین بار که یک دل سیر ستاره ها را تماشا کرده بود، دست مادرش را گرفته بود و آب نبات می مکید. مادرش به او گفته بود: «عزیزم ستاره ها را تماشا کن! چقدر زیباست! این طور نیست؟» او هم همان طور که به صورت زیبای مادرش نگاه می کرد لبخند زده بود و سرش را به علامت تایید پایین آورده بود. دلش برای آن روزها تنگ شده بود. برای مادرش. برای ستاره ها.

تا اینکه یک روز تصمیم گرفت نیمه شب ها بیدار شود و به پشت بام برود. حدس می زد شبها که همه ی چراغ های شهر خاموش می شود و شهر خلوت تر است، آسمان صاف و زلال می شود و می توان ستاره ها را واضح دید. شب اول که بیدار شد و از پله ها بالا می رفت، هیجان زیادی داشت. احساسی غریب سر تا پایش را فرا گرفته بود و امیدوار بود. در پشت بام را باز کرد و چند قدم جلوتر رفت. خنکای نصف شب به پشت گردنش می خورد و لذتی خاص را به رگ هایش تزریق می کرد. سرش را آرام آرام بالا برد و به آسمان نگاه کرد. نفسش گرفت و در سینه حبس شد. ستاره ها را می شد خیلی خوب دید. بعضی هایشان چشمک می زدند و بعضی هایشان انگار صاف در صورتش زل زده بودند. خیلی خوشحال بود. فریادی از سر شعف کشید و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد.

مدت ها به همین منوال می گذشت و هر نصف شب از خواب بیدار می شد و به پشت بام می رفت. ساعتها به ستاره ها زل می زد و با آن ها صحبت می کرد. برایش جالب بود که هرشب به تعداد ستاره ها اضافه می شود و ستاره های جدیدتری می بیند. شب آخر که به پشت بام رفت، چیز عجیبی دید. ستاره ها باهم ترکیب شده و چهره ی مادرش را تشکیل داده بودند. بیشتر که دقت کرد، خودش را هم کنار مادرش دید. با آب نباتی در دهان. حالت عجیبی برایش پیش آمده بود. ناگهان دستهایش را بلند کرد و دید می تواند ستاره ها را لمس کند و آن ها را بگیرد. 

فردا صبح که گم شده بود و خانواده اش با نگرانی جستجویش می کردند، به ذهنشان آمد که به پشت بام هم نگاهی بیندازند. وقتی درب پشت بام را باز کردند، با تعجب فقط لباس های او را دیدند. خبری از او نبود و انگار آب شده و به زیر زمین رفته بود.