سیستم دانشگاه ما این طوری است که به دانشجویان شهرستانی ترم جدید اجازه سکونت در کوی دانشگاه را نمی دهند. بعضی جاها منطق هم پشتش هست. مثل اینکه بهتر است دانشجو کمی با فضای دانشگاه آشنا شود و به اصطلاح آب دیده تر شود تا بعد وارد فضایی بزرگتر با تمام ویژه گی های منحصر به فرد خودش بشود. این قانون اما یک جا مسخره می شود. آن هم وقتی که دانشجوی خود دانشگاه که چهار سال دوره کارشناسی را همینجا خوانده و دو سال آخر تحصیلش را هم در کوی ساکن بوده، وقتی در مقطع ارشد قبول می شود، باز همان دانشجوی ترم اولی محسوب می شود و باز اجازه ندارد تا ترم اول را در کوی باشد! 

اوایل مهر با اینکه خیلی تلاش کردم تا به کوی بروم، به دلیل همین قانون مسخره، موفق نشدم. یک ترم را در خوابگاهی دیگر بودم تا اینکه ترم جدید شروع شد. با یک دانشجوی دیگری که از طریق واسطه ای مطمئن به من معرفی کردند، هماهنگ کردیم و به کوی رفتیم. خدا کمک کرد و خیلی زود مقدمات حضورمان در کوی فراهم شد. در همان اتاق های نوستالژیک دو نفره که خیلی دوستشان داشتم و از آنها خاطره های زیادی دارم.

هم اتاقی خوبی هم دارم. مسلما از من بهتر است. داشتم فکر می کردم که چقدر این شرایط می تواند به انسان کمک کند. اینکه هم اتاقی خوبی داشته باشی، می تواند محرکی باشد تا تو هم فکری برای خودت بکنی.

همان شب اولی که وارد کوی شدم،‌ مسجد خوابگاه برای ایام شهادت خانم فاطمه زهرا مراسم داشت که ما هم شرکت کردیم. از مسجد خوابگاه هم خاطره زیاد در ذهنم داشتم. جایی که چقدر با دوستان احساس صمیمیت می کردم و چقدر دوستی ها که آن جا شکل نگرفت. این بار اما غیر از دو سه نفر، چهره آشنایی نمی دیدم و همین من را اذیت می کرد. روزی در این مسجد با خیلی ها سلام و احوال پرسی می کردم اما حالا...

محمد را خیلی اتفاقی جلوی سر در دانشگاه تهران دیدم. خوشحال شدم خیلی. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و یاد خاطرات گذشته کردیم. کلوچه فومنی گرفتیم و با شیر کاکائو خوردیم. این مغازه کلوچه فومنی اول کارگر شمالی هم عالی ست. کلوچه های داغ و خوشمزه ای دارد. به محمد قضیه مسجد کوی و اینکه حالا زیاد کسی را نمی شناسم تعریف کردم. می گفت بقیه به آدم طوری نگاه می کنند که انگار سال اولی هستی و تازه آمده ای. غافل از اینکه زمانی بر و بیایی داشته ای! دیدم حرف درستی می زند. این نمونه ی کوچکش هست که نشان می دهد چقدر این دنیا بی وفاست و حتی به دوستی های شکل گرفته در مسجد خوابگاهت هم نمی توانی دل ببندی.

محمد شب بلیت داشت و باید به همدان می رفت. خاطرات خوبی را باهم مرور کردیم و لذت ها بردیم.