نمایشگاه کتاب امسال را توانستم فقط یک روز و آن هم چند ساعتی مهمان کتاب ها باشم. بیشتر وقتم در غرفه های کودک و نوجوان گذشت و بعد خیلی سریع خودم را به شبستان اصلی رساندم تا یک نگاه مختصری به غرفه ها بیندازم. عجله داشتم و خیلی نمی توانستم آنجا بمانم. قبل از همه، به غرفه دفتر نشر معارف انقلاب رفته تا خاطرات سال ۷‍۱ آیت الله هاشمی را برای یک نفر بگیرم. بعد از آن بود که شروع کردم به چرخ زدن بین غرفه ها. چند راهرو را که رد کردم، چشمم افتاد به غرفه نشر «صهبا» که کتابهایی مرتبط با حضرت آقا را چاپ می کند. بیشتر وقتم به دیدن کتابهای غرفه گذشت و آخر سر هم چند کتاب خریدم که یکی از آنها «میزبانی از بهشت» بود.

«... منظورت چیست؟
  - شنیدم آقای خامنه ای که عیدها می آیند مشهد، به بعضی از خانواده های شهدا سر می زنند.
  - یعنی می گویی امشب می خواهند بیایند اینجا؟
  - مطمئن نیستم. اما بعید هم نیست.
  - حالا چه کنیم؟
  - هیچی، خانه که آماده است. ان شاءالله اگر آمدند، قدمشان سر چشم. فقط یک زنگ بزن به دخترمان، با شوهرش و پسرهایش بیایند اینجا. چیزی هم بهشان نگو...»

«میزبانی از بهشت» روایتی است از حضور حضرت آقا در منازل شهدا در مشهد مقدس در هفتمین روز از سال 76. می دانیم که آقا هرسال عید را در مشهد هستند و این رویه ظاهرا به سالها قبل باز می گردد. بر و بچه های خوش ذوق نشر «صهبا» توانسته اند با پیگیری های زیاد، مقداری از تصاویر و فیلمهای دیدار آقا در سال ۷۶ از ۵ خانواده شهید را بدست آورده و آن را بصورت کتاب درآورند. کتابی که حجم زیادی ندارد ولی مخاطب با خواندن آن، به نکات جالبی پی می برد. 

«... مقداری از نماز مغرب و عشا گذشته بود که صدای زنگ در بلند شد، حاج آقا بلند شد رفت به استقبال. در حیاط را که باز کرد، از پنجره سه نفر را دیدم که سلام و علیک کردند و وارد شدند. آمدند داخل،‌ بعد از احوالپرسی و تبریک سال نو و حرف های اولیه، کم کم خودشان حرف را رساندند به اینجا که تا چند دقیقه دیگر حضرت آقا تشریف می آورند منزل شما. با اینکه حدس زده بودیم، اما باز هم باورش برایمان سخت بود...»


این کتاب در واقع اولین نسخه از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکه الله» هست. دومین نسخه را هم همان روز و از همان غرفه خریدم که ان شاءالله وقتی خواندم، اینجا در موردش خواهم نوشت. 
در کل می توان گفت «میزبانی از بهشت» ارزش خواندن و هدیه دادن را دارد. 

«... حرفش تمام نشده بود که از بیرون صداهایی آمد. به ما گفت: حضرت آقا الان می رسند. لطف کنید برای این که بیرون سر و صدا نشود و همسایه ها متوجه نشوند، همین جا منتظر بمانید و به حیاط نیایید. دوست داشتم بروم دم در حیاط به استقبال، اما ظاهرا چاره ای نبود. همان جا دم در خانه منتظر شدیم. نگران شیطانی های الیاس و نوه چهار ساله ام بودم. به دخترم سپردم که تو مواظب این باش که همه چیز را به هم نریزد...»