حسام‌الدین پسردایی‌ام که تازه به همراه خانواده از روسیه برگشته است را دوست دارم. پسری ۹ ساله که به مقتضای سنش خیلی صاف و زلال است. حسام البته یک خصوصیت ویژه دارد و آن هم این‌که مثل برخی از هم سن و سال‌هایش خجالتی نیست. خیلی راحت در جمع حرف‌هایش را می‌زند و فضا را به دست می‌گیرد. مثلا حسام خیلی راحت آخرین جوک‌هایی که در تلگرام خوانده را برای جمع تعریف می‌کند. جوک‌هایی که حتی اگر بی‌مزه باشند، لحن حسام شیرینشان می‌کند: «طرف رفته بود امتحان رانندگی بعد میزنه به دیوار، افسر میره تو کما. بعد ازش میپرسن نتیجه چی شد؟ میگه هیچی منتظرم افسر از کما در بیاد بپرسم قبول شدم یا نه!»

دیروز به مناسبتی با پدربزرگ و دایی و خانواده‌اش در ماشین بودیم و من راننده بودم. حسام هم بود. شهادت امام جواد علیه‌السلام هم بود و مشکی پوشیده بودم. در راه خانه اقوام، پشت چراغ قرمز بنری را دیدم که رویش حدیثی از امام نوشته بود. حدیث را که خواندم، همین‌طور که شماره چراغ در حال کم شدن بود، در خودم فرو رفتم. داشتم به حدیث نگاه می‌کردم که ناگهان حسام - با همان لحن لطیفش - شروع کرد به خواندن حدیث: «در ظاهر دوست خدا و در باطن دشمن خدا نباشید.» انگار یک نفر داشت برای تاکید بیش‌تر، حدیث را برایم تکرار می‌کرد.

حدیث عجیبی است. خیلی عجیب و البته ترسناک. چه چیز در انتظار کسانی است که ظاهرشان با باطنشان یکی نیست؟ نمیدانم. هرچه هست مطمئنم سرنوشت دردناکی انتظار افرادی را می‌کشد که در اوج حقارت، با ظاهر زیبا و موجهشان، آبرویی - هرچند ظاهری - برای خودشان دست و پا کرده‌اند.