مدتی که از شب می‌گذرد، تقریبا ساعت ۲ تا ۳، دیگر هیچ صدایی  از خیابان نمی‌آید. ماشین‌ و موتوری دیده نمی‌شود و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین کشیده شده‌اند. گاه‌گداری صدای خش‌خش ریزی از میان برگ‌ها شنیده می‌شود؛ گربه‌ای در گوشه‌ی خیابان لابلای آشغال‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گردد و صدای سوت غریبی پس‌زمینه‌ی فضا را پر کرده است. صدایی که هیچ وقت نفهمیدم چیست و منشأش از کجاست.

چند باری که این فضا را تجربه کرده‌ام، یا تا دیروقت مشغول چرخیدن در اینترنت بوده‌ام یا - در موارد کم‌تر - مشغول مطالعه. کارم که تمام شده، در دل شب، آب‌پاش را برداشته‌ام و رفته‌ام سروقت درخت‌ها و نهال‌های باغچه‌ی جلوی درب خانه در کوچه. صدای آب در میان سکوت دل‌نشین شب خیلی شیرین است. دقت کرده‌ام حتی گربه‌ها هم - برای لحظه‌ای - دست از غذا خوردن می‌کشند و گوششان را به این صدا تیز می‌کنند.

از خوبی‌های شهرهای کویری این است که اگر در دل شب آسمان را نگاه کنی، ستاره‌های زیادی می‌بینی و اگر گزگز گردنت اجازه دهد، می‌توانی خوب در آسمان عمیق شوی. همیشه وقتی دلم می‌خواهد عظمت خدا را بیش‌تر احساس کنم، در میان آب دادن به درختان، سرم را تا می‌توانم بالا می‌گیرم و می‌گذارم تا در ستاره‌ها غرق شوم و تا می‌شود، حقارت خودم را بیش‌تر احساس کنم. احساسی عجیب و وصف‌ناشدنی.

میانه‌های شب واقعا اسرارآمیز است. غبطه می‌خورم به کسانی که خیلی راحت هرشب از خواب راحتشان می‌زنند و خودشان را به این فضا می‌سپارند. فضایی سرشار از آرامش و به دور از دنیا و «قوانین» ساختگی و مسخره‌اش. به این فکر می‌کنم که وقتی من - با وجود تمام کثافت‌ها و پلیدی‌های قلب سیاهم - جذب این آرامش و سحر غریب می‌شوم، انسان‌های متعالی و پاک چه بهره‌ای از آن می‌برند؟ چه حسی پیدا می‌کنند که گذر زمان را در رکوع شبانه و در زیر برف۱ هم متوجه نمی‌شوند؟ الله اعلم.



۱. داستان آیت‌الله نخودکی و نماز شبش در پشت‌بام حرم امام رضا علیه‌السلام را بخوانید.