یادداشت‌های یک عدد زرافه

یا من اسمه دواء

از وقتی یادم می آید و بچه بودم، روضه خوانی خانه ی پدربزرگ، برای من و همه ی نوه ها جزو روزهای خوب و خاطره انگیز سال بود. دهه ی اول صفر که می شد، صبحها بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه به خانه ی پدربزرگ می رفتیم و نیم ساعت - یک ساعتی را آن جا بودیم و بعد با حسرت راهی مدرسه می شدیم. خوب یادم می آید که از اول هفته انتظار جمعه را می کشیدیم تا بتوانیم روضه خوانی را تا آخر باشیم. روضه خوانی از حول و حوش ساعت پنج و نیم - شش صبح شروع می شد و تا هشت و نیم - نُه ادامه داشت و ما نوه ها هرکدام به مقتضای سن خودمان، هرکاری از دستمان بر می آمد می کردیم. یکی مان نان قندی می داد؛ دیگری استکان های خالی چای را دانه دانه جمع می کرد؛ آن یکی بلندگو را بسته به قد آخوند تنظیم می کرد و کوچکترها هم ول می گشتیم. در تمام این لحظات هم پدربزرگ دم در ورودی خانه اش می نشست و به مردمی که می آمدند خوشامد می گفت.

...

سال 88 که دانشجو شدم و به تهران رفتم، اولین سالی بود که نتوانستم روضه خوانی را کامل باشم. چند روز بعد از پایان مراسم، خبردار شدم که پدربزرگ روز آخر روضه خوانی، وقتی مجلس تمام می شود، به اتاقش می رود تا کمی استراحت کند و بعد از مدتی، بیهوش می شود و ... سکته ی مغزی - نخاعی. بدون هیچ مقدمه ای. و از آن تاریخ به بعد، پدربزرگ مثل تمام کسانی که همچین سکته ای می کنند، افتاده شد.

...

از آن موقع تا الان سه روضه خوانی را پدربزرگ روی ویلچر گذراند. بعضی روزها یک ساعت روی ویلچر می نشست، بعضی روزها نیم ساعت و روزهای دیگر که طاقت نداشت، دراز کشیده روی تختش به صحبتهای آخوندها گوش می داد.

...

تقریبا ده دوزاده روز پیش بود که صبح که مامان بزرگ از خواب بیدار شدند، دیدند که کف های سفید و قرمز ار دهان و بینی پدربزرگم بیرون زده. عموها سریع اورژانس خبر می کنند و پدربزرگ را به بیمارستان می برند. ICU. تشخیص هم نا امید کننده بود: خون ریزی وسیع مغزی و سطح هوشیاری پایین. دقیقا مانند مادر و دو برادر مرحومِ پدربزرگ قبل از مرگ. همه ی خانواده ی صبورمان ناگهان شوکه شدیم. خون ریزی مغزی، به مانند سکته ی مغزی - نخاعیِ چهار سال پیش ناگهانی بود و هیچکس هم دلیلش را نفهمید.

...

چند روز پیش که از عمو سعید پرسیدم، فهمیدم امسال روضه خوانی خانه ی پدربزرگم چهل ساله می شود. چهل سال روضه خوانی برای امام حسین توفیق می خواهد. نصیب هرکسی نمی شود. البته پدربزرگ من هم هرکسی نیست. پیرمردی که همه ی نمازها حتی نماز صبحش را تا وقتی سالم بود به مسجد محل می رفت و جماعت می خواند؛ نماز جمعه اش ترک نمی شد و اخیرا از مامانم شنیدم که نماز شبش هم. بعضی موقع ها هم از این و آن در مورد دست به خیر بودن پدربزرگم شنیده بودم.

...

حال پدربزرگم خوب نیست و به کُما رفته. اصلا خوب نیست. چند روزی ست که هر روز به همراه عموها می رویم تا پدربزرگ را ماساژ دهیم. امروز واکنش های عصبی به کل قطع شده بود. دکتر گفت سطح هوشیاری پایین آمده. عمو ناصر گریه کرد و پشت فرمان می گفت: یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی...

من هم آه کشیدم. آه، آه، آه...


برایم تبدیل به رویا شده تا دوباره پدربزرگ هوشیار شود، روضه خوانی امسال را همراهمان باشد و سایه اش بالای سرمان. و بعد در جواب سلامم با لبخند بگوید: «السلام بابا جون. چطوری بابا؟...» یعنی به نظرتان می شود؟ یا من اسمه دواء و ذکره شفا...

لطفا برای پدربزرگم دعا کنید. ممنون

۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۱ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

مستأصل

این روزها حالم اصلا خوش نیست. همه را ناراحت کرده ام. خدا را ناراحت کرده ام، امام زمان را ناراحت کرده ام، امام حسین را ناراحت کرده ام. آن هم در محرمش.

بعضی وقتها هست که آدم مستأصل می شود و نمی داند چه کند. الان برای من از همان موقع هاست.

برایم دعا کنید که سخت محتاجش هستم...

۱۸ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

ارمیا

شاید همه ی شما این کتابی که الان می خواهم معرفی اش کنم را خوانده باشید چرا که کتاب معروفی است. به هرحال از خوب یا بد روزگار، من اخیرا از فرصت سفر به تهران استفاده کرده و مطالعه ی آن را در قطار شروع کردم. دو سه روزه هم تمام شد.

نام اولین داستان نسبتا بلند رضا امیرخانی، «ارمیا» است. «ارمیا» دومین کتاب رضاست بعد از «ناصر ارمنی». موضوع کتاب هم شاید الان برای ما ـ که اینقدر کتابهای دفاع مقدس در اطرافمان ریخته الحمدلله ـ چندان بکر و تر و تازه نباشد. اما مسلما زمانی که کتاب برای اولین بار در سال 74 چاپ شد، بسیار موضوع نو، جذاب و ابتکاری ای بوده. دلیل این حرف حقیر را هم می توان در اشاره ی خود امیرخانی در ابتدای کتاب جست که از نشر سمپاد که در سال 74 «جرأت» کرده و برخلاف ناشران دیگر، کتاب را چاپ کرده، تشکر کرده است.

ارمیا یک پسربچه ی نوزده ساله ی ساکن شمال تهران است که به مدت شش ماه به جبهه می رود. در این مدت با دوستانی آشنا می شود و کم کم از فضای قبلی زندگی اش دور می شود. پس از اعلام آتش بس و پایان جنگ، ارمیا به تهران بر می گردد و این بار دیگر نمی تواند با این شرایطی که وجود دارد، زندگی راحتی داشته باشد. او شش ماه در جبهه زندگی کرده و فرهنگ آن با گوشت و استخوانش آمیخته شده و الان که شهر برگشته، نمی تواند با این فضای تا این اندازه متفاوت از فضای جبهه ها کنار بیاید و روح و جانش در عذاب است. به هرحال این کتاب را اگر نخوانده اید، بخوانید. ضرر نمی کنید. اما نه مثل من در شلوغی ناشی از صدای قطار یا شب هنگامی که خوابتان گرفته! سعی کنید بنشینید یک جای آرام، چای یا قهوه ای هم برای خودتان دم بگذارید و فارغ از دغدغه های الکی زندگی، از خواندن «ارمیا» لذت ببرید. 



«... یاد پنج شنبه ای افتاد که بهشت زهرا رفته بود. یک روز غروب بود. هوا تقریبا گرم بود. انگار کف زمین را با سنگ های قبر فرش کرده باشند. حتا از روی بو هم می شد قسمت مربوط به شهدا را پیدا کرد. انگار از قطعات شهدا نور می بارید. قطعه های شهدا با محل دفن مرده های عادی تفاوت های زیادی داشتند. ارمیا به سختی و از روی شماره ها در این شهر مرده ها، آدرس مصطفا را پیدا کرد. حالا به ردیف هجدهم رسیده بود. تا چشم کار می کرد، هر ردیف سنگ های قبر بود و تابلوهایی که عکس شهدا را رویش نصب کرده بودند. ارمیا با اهالی این شهر بیش تر دوست بود تا اهالی شهر خودش؛ تهران...» صفحه 125


تا همین چند روز پیش تصمیم داشتم فقط در کنکور ارشد وزارت بهداشت که تیرماه است شرکت کنم. اما تصمیم گرفته ام مانند سال پیش، در کنکور وزارت علوم که بهمن ماه است هم شرکت کنم. از فردا ان شاءالله شروع خواهم کرد. سه ماهی وقت دارم. به نظرتان امیدی هست؟


۱۰ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۸ ۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

جین ایر

همین چند روز پیش بود که خواندن رمان «جِین اِیر» (Jayne Eyre) را تمام کردم. خواندنش سه هفته ای طول کشید. رمان بلندی بود و حدود 650 صفحه داشت. در توصیف آن فقط می توانم بگویم که بسیار زیبا، احساسی، عمیق و به معنای کلمه سحر انگیز بود. اثری از شارلوت برونته. بسیار ترغیب شدم که آثار دیگرش را هم بگیرم و بخوانم. در جستجویی که داشتم فهمیدم که این شارلوت خانم دو خواهر دیگر هم داشته. «امیلی» و «ان». قسمت جالب قضیه هم این است که هر سه خواهر از مفاخر و مشاهیر ادبیات انگلستان هستند. سه خواهری که بیشتر از همه شارلوت عمر کرد با 38 سال... من نمیفهمم چرا اکثرا آدم هایی که وجودشان به یک دردی میخورد، کم عمر می کنند؟! شما می دانید؟

پیشنهاد میکنم اوقات فراغت خودتان را با خواندن این کتاب لذت بخش تر کنید. رُمان در مورد دخترکی یتیم و فقیر است که هیچ گاه پدر و مادر خود را ندیده و از بچگی در شرایط سختی بزرگ می شود و ماجراهایی برایش رخ میدهد که داستان را بسیار شیرین و خواندنی میکند. یک عاشقانه ی کلاسیک که شاید نحوه ی درست نوشتن داستان عاشقانه را به نویسندگان دیکته می کند.



«...خدا نکند هیچ وقت به آن احساسی دچار شوید که من آن لحظه دچارش شده بودم! خدا نکند چشم های تان هیچ وقت آن اشک های طوفانی و سوزان و دلخراشی را ببارد که آن لحظه از چشم های من می بارید. خدا نکند هیچ وقت آن طور درمانده و دردمند به درگاه خدا استغاثه کنید که من در آن لحظه می کردم. خدا نکند که شما هم مانند من بترسید که مبادا باعث بدبختی کسی شده باشید که از جان و دل دوستش دارید...» صفحه 466.

---

نسخه ای که من تهیه کردم، از انتشارات «نشر نی» بود به ترجمه ی رضا رضایی. ترجمه ای بسیار شیوا و روان.


عید بر همه دوستان عزیز مبارک:) ما که مثلا اندک فامیلی ای هم با اهل بیت داریم (مادر مکرمه بنده از سادات هستند) داریم با روی سیاه میریم به پیشواز این عید سعید... امیدوارم شما که کارتون درسته، دعاهاتون و حال خوبتون مستجاب بشه. فقط منِ حقیر رو هم فراموش نکنید.
۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۷ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

عزت

حضرت آقا چند روز پیش در مراسم اعطای سردوشی به دانشجویان دانشگاههای افسری ارتش، بیاناتی فرمودند. یک قسمت از این بیانات را بخوانید:

«...آنچه براى نظام جمهورى اسلامى حائز اهمّیّت است، استحکام ساخت درونىِ نظام جمهورى اسلامى است، استحکام درونى ملّت ایران است؛ همان چیزى که از روز اوّل تا امروز توانسته است این کشور را حفظ کند؛ اتّحاد ملّى، توجّه به آرمانهاى والاى نظام جمهورى اسلامى، توجّه به عزت ملی. ملّت ایران ملّت عزیزى است؛ انقلاب عزّت ملّت را به آنها برگرداند. گذشت آن زمانى که در خاک ایران یک گروهبان آمریکایى جرئت میکرد بزند توى گوش یک سرهنگ ایرانى؛ آن روزى که مسئولین کشور عزیز ما مجبور بودند که ملاحظهى دشمنان زیادهخواه و افزونخواه را بکنند، گذشت. جمهورى اسلامى، ملّت ایران را عزیز کرد، این عزّت باقى است، روز به روز هم این عزّت افزایش پیدا کرده است، بعد از این هم، هم وظیفهى آحاد مسئولین، و هم وظیفهى عموم ملّت ایران است که این عزّت را پاس دارند، از آن دفاع کنند. یک ملّت، با هویت اصلى خود، با عزّت خود سرافراز میماند و میتواند به پیشرفت برسد...»

خب این حرفها بسیار مهم و با معنی بود. یکی اینکه آقا می گویند گذشت آن زمانیکه ما مجبور بودیم ملاحظه این زیاده خواهان به عبارتی پررو را بکنیم. الان موضع ما قدرت است. پس می شود نتیجه گرفت این تحلیلی که دوستان چند وقت پیش از نرمش قهرمانانه می کردند و آن را به نوعی صلح تشبیه می کردند، بسیار تعبیر بیخودی است. البته همان موقع هم اگر کمی بیشتر دقت می کردند و پس و پیش حرفهای ایشان را هم می خواندند، متوجه اصل داستان می شدند.

این استحکام ساخت درونی نظام هم آقا خیلی رویش تاکید می کنند که راستش در مورد آن مطالعه ای نداشته ام. ان شاءالله در مورد آن می خوانم و اینجا برداشتم را می نویسم.

اما بهانه اصلی این مطلب آن سه خط آخر این پاراگراف بود. آنجا که آقا می گویند که وظیفه آحاد ملت (که من و شما هم داخلش هستیم!) این است که از این عزت پاسداری و دفاع کنیم. پس همه ما به قولی می توانیم جزو سپاه پاسدارانِ دفاع از عزت ملی باشیم!

خوشحال می شوم هرکدامتان بنویسید که به نظر شما چه کارهایی باید بکنیم تا وظیفه خودمان را انجام دهیم و از این عزت دفاع کنیم. خیلی هم تخیلی نباشد! سعی کنیم عینی و ملموس بنویسیم. من همین الان چند چیز که به نظرم می رسد را خواهم نوشت:

1. خب فکر کنم همه ما دانشجو هستیم. البته من فعلا فارغ التحصیل و پشت کنکوری ام! یکی از چیزهایی که من در طول این چهارسال می دیدم و واقعا الان که فکر می کنم بسیار ناراحت می شوم، وقت تلف کردن جماعت دانشجو ـ که خودم هم یکی از آنها بودم ـ هست. یعنی عجیب وقتها تلف می شود. حتی در داخل کلاس ها با گوش نکردن به حرف استاد و در عوض بازی کردن با این بازی های متنوع آندروید! خب آیا این کار ـ یعنی بی توجهی به مظهر علم که همان کلاس درس و استاد هست ـ نوعی بی عزت کردن خودمان نیست؟ علم مسلما عزت می آورد، و بی توجهی به آن و سبک انگاشتنش بی عزتی. بله این را می دانم که بسیاری از دروس و کلاس ها بی فایده هستند. اما هرکسی مسئولیتی دارد. وظیفه اصلی دانشجو هم درس خواندن و توجه به آن است.

2. پژوهش هایی هم انجام دهیم در طول تحصیلمان. البته پژوهش به درد بخور و حسابی. نه از آن نوع کارهایی که مثلا رابطه بین توانمندسازی کارکنان سازمان با کیفیت قهوه شان را می سنجد! کاری انجام بدهیم که به درد کشورمان بخورد. نگوییم به پژوهش ها اهمیت نمی دهند و کسی تحویلشان نمی گیرد و از این حرفها. می دانم مشکلات زیادی است. اما این کم محلی های مسئولان وظیفه را از روی دوش ما بر نمی دارد. کار را که برای خدا انجام دهیم، خدا خودش هم به آن کار برکت می دهد. پیشنهادم هم پژوهش های فرهنگی در سطح دانشگاه هاست که خیلی کم انجام شده. چه چیزی بالاتر از عزت فرهنگی؟

3. وقت خودمان را هم تلف نکنیم. وقت تلف کردن عزت انسان را از او می گیرد. مسلما وقتی خودمان پیش خودمان عزت نداشته باشیم، نمی توانیم به جامعه عزت ببخشیم. بعضی مواقع هست که انسان حوصله درس ندارد. خب ورزش هست. فیلم خوب. کتاب خوب. من عمیقا معتقدم که هیچ چیزی بهتر از کتاب برای جلوگیری از تلف شدن وقت نیست. حتی رمان هم بهتر از سر خاراندن و به در و دیوار نگاه کردن است. 

4. گناه نکنیم. این باعث عزت نفس می شود و آدمی که عزت نفس داشته باشد، به بقیه و جامعه هم عزت می بخشد. البته انتظار نداشته باشیم که با یک روز گناه نکردن، عزتمند شویم در حد بارسلونا! کم کم، آرام آرام و با دل صبر.

...

پیشنهاد بدهید. بنویسید که چه کنیم تا باعث دفاع از عزت ملی شویم و آن را افزایش دهیم.


۱۸ مهر ۹۲ ، ۲۳:۳۱ ۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

تندروان کج فهم

بعنوان کسی که کاملا به آرمان های امام و حضرت آقا وفادارم و همیشه سعی میکنم ببینم ولی امر مسلمین نظرشان در مورد مسائل مختلف چیست و سابقه حضور در بسیج و همکاری با آن را دارم و به آقای جلیلی در انتخابات رای داده ام و شهدا را دوست دارم و دفاع مقدس را دوست دارم و برای آن ارزش قائل هستم و به مقاومت در برابر دشمنان نظام و اسلام اعتقاد راسخ دارم و معتقدم باید هرروز عزت خودمان را بیشتر کنیم در برابر دشمنان و و و، باید بگویم متاسفم برای این عده تندروی کج فهمی که امروز در بازگشت رییس جمهور روحانی از آمریکا رفتند آنجا و یک سری تندروی هایی را انجام دادند. دل من از آنجا میسوزد که این کارها را به اسم ولایی گری و حضرت آقا انجام میدهند. ریش گذاشته اند و مثلا بسیجی خفنی هستند و میروند از این کارهای شنیع انجام میدهند که آدم معذرت میخواهم حالش به هم میخورد. بعد مردم هم نگاه میکنند و پیش خودشان میگویند تمام بسیجی ها اینطور تندرو هستند. من نمیفهمم بعد از اینکه حضرت آقا صریحا اعلام کردند که با این نوع کارها مخالفند، واقعا چه توجیهی دارد این حرکات؟ واقعا دوستان با خودشان یک لحظه نشسته اند فکر کنند که این حرکات، چه تاثیر عمیقی در ذهنیت مردم میگذارد؟ نکند دوست دارند هر چند وقت یکبار عکسی از آنها منتشر شود و حرفی از آنها به میان بیاید؟

من واقعا تعجب میکنم و تاسف میخورم بحال این افراد که با عکس آقا، با حرفهای آقا که روی پلاکاردهایشان نوشته اند، میروند و از این کارها میکنند. واقعا متاسفم...

خدا به ما بصیرت بدهد و عاقبتمان را ختم به خیر کند.




آن توصیفات بالا را ننوشتم که بگویم من چنینم و چنانم. من پشیزی هم نیستم. اینها را صرفا به این خاطر نوشتم که کسی که این مطلب را میخواند بداند که من مثلا جنبش سبزی نیستم که عملکرد این افراد را تخطئه میکنم. بداند که من چطور آدمی هستم که این مطالب را نوشته ام.


۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۵ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

معلم خصوصی

یکی از فانتزی های دوران دبیرستان همه مان این بود که بفهمیم یکی از بچه های کلاس معلم خصوصی دارد. بعد که میدیدیم نمراتش خوب میشود، بگذاریم به پای پولدار بودن پدرش و معلم خصوصی اش. اینطوری وجدانمان هم از بابت کمتر شدن نمره خودمان، زیاد اذیت نمیشد.
من به مدرسه سمپاد (همان تیزهوشان خودمان!) میرفتم. رقابت برای کسب رتبه های بالا در آزمون ها و مسابقات مختلف در بین بچه های آنجا بسیار زیاد بود و تبعا درصد معلم خصوصی دارهای(!) کلاس هم بالا میرفت. مثلا یک روز میشنیدیم که فلان معلم مشهور شهرمان، میرود خانه حسین و به او شیمی درس میدهد؛ یا بهمان معلم، ساعتی بیسار تومان از مسعود برای تدریس فیزیک در خانه میگیرد. بهرحال دوران رقابت بود و المپیاد و کنکور و از این صحبتها دیگر!
اتفاقی که باعث شد یاد آن دوران بیفتم، خواندن این مطلب بود: «ایشان می فرمودند: «امامرحمت الله بعضی از درس ها را برای من تنها بیان می کرد؛ یعنی من بودم و ایشان و هیچ کس دیگر نبود که ایشان درس می گفت.» این کمتر اتفاق می افتد که یک استاد آن هم در سطح امامرحمت الله، برای یک نفر به صورت خصوصی درس گفته باشد. اما ایشان می فرمودند: «امام برای من تنهایی درس می گفتند.»»*.
این متن را که خواندم، واقعا به فکر و حسرت فرو رفتم. فکر از این نظر که خب بهرحال همه ما میدانیم که امامرحمت الله کم آدمی نبود. عارفی بود به معنای کلمه واصل. این فرد با عظمت، معلم خصوصی حاج آقا مجتبی بوده و به ایشان بسیار علاقه داشته است. عجب! چه آدمی بوده این حاج آقا مجتبی... . حسرت هم از این نظر که پیش خودم گفتم من در زمان حیات ایشان، سه سال تهران بودم و در این مدت، فقط دوبار به درس اخلاقشان رفتم! وجود همچین آدمی همین بغل دستم و کم توفیقی من غیر از حسرت خوردن چه دارد؟!




اخیرا کتابهایی از حاج آقا مجتبی منتشر شده و میشود که واقعا خوب و حرفه ای است. ناشر این کتابها هم «موسسه پژوهشی فرهنگی مصابیح الهدی» است که ظاهرا تنها مرجع رسمی انتشار آثار آقا مجتباست. همین امروز یکی اش را شروع کردم به خواندن و آن متن بالا را هم از همین کتاب آوردم. اسمش هست «حاج آقا مجتبی» همین! این هم از عکسش:

 
امیدوارم همه مان از این همه امکانات معرفتی که اطرافمان هست استفاده کرده و نهایت بهره را ببریم. وقت خودمان را هم تلف نکنیم. الگویمان قسمتی از همین کتاب باشد که حاج آقا مجتبی از دوران جوانی شان نقل میکنند: «وقت هایی که در قم در حجره بودم، بدون اغراق حدود 18 ساعت کار مفید می کردم.»!
...
شادی روحش، یک صلوات با حضور قلب بفرستید لطفا.
*راوی: حجت الاسلام هاشمی نژاد، کتاب «حاج آقا مجتبی»، صفحه 55.

یک نکته مهم: من واقعا با اینکه فقط از کرامات و بزرگی های افرادی که به رحمت خدا رفته اند بگوییم و حسرت نبودشان را بخوریم مخالف و متاسفم. بخاطر همین امیدوارم قدر عالمان عاملی که همین اطراف خودمان داریم را بدانیم و صبر نکنیم وقتی اجلشان سر رسید، نچ نچ کنان مثل من حسرت استفاده نبردن از محضرشان را بخوریم! کمی سرمان را بچرخانیم آنها را خواهیم دید. به ساکنان تهران توصیه میکنم از محضر بزرگانی مثل آیت الله قرهی (از شاگردان امام)، آیت الله جاودان (از شاگردان آیت الله حق شناس)، آیت الله مرتضی تهرانی (برادر همین حاج آقا مجتبی) و افراد دیگر که خدا را شکر، در این وانفسای شهوت پرستی، هنوز جلسات اخلاق و معرفتشان برپاست استفاده کنند. قدر فرصتها را بدانیم که چون همان مدلِ خیلی پر سرعتِ مرسدس بنز در گذرند...!
۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه

گناه

مطلبی یکجا خواندم با این مضمون که از آیت الله بهجت پرسیدند برای اینکه بتوانیم رابطه مان با خدا را تقویت کنیم؛ نمازمان را با حضور قلب بخوانیم؛ معرفت بیشتری نسبت به خدا داشته باشیم و در یک کلام برای اینکه عاشق خدا شویم، باید چه کنیم؟

که ایشان هم در جواب گفتند که من میگویم بپرسید چه نکنیم؟ و جوابش گناه است. گناه نکنید تا به همه اینها برسید.

---

مخاطب این پست بیشتر خودم بودم.

۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

بادکنک

پذیرفته نشده اید
...
سایت وزارت بهداشت به همین راحتی و با همین صراحت و البته با رنگ قرمز خبر قبول نشدنم را داد. نامرد نه زمینه سازی ای کرد و نه هیچی. رک و بی پرده گفت که گند زده ای رفیق! البته خودم میدانستم که قبول نمیشوم اما همیشه اینجور مواقع اپسیلون امیدی آدم دارد که «نکند زد و قبول شدیم.» نکند اینجور، نکند آنجور... . دقیقا مثل زمانیکه آدم رتبه اش در کنکور سراسری مثلا ده هزار شده باشد؛ باز هنگام انتخاب رشته که میشود، اگر فنی باشد، اولین انتخابش را میزند برق شریف و اگر تجربی، پزشکی تهران. خودش هم میداند قبول نمیشود اما میزند دیگر. «بگذار دلمان خوش باشد؛ خدا را چه دیدی؟ شاید زد و قبول شدیم!» حکایت من هم همین بود؛ خودم میدانستم قبول نمیشوم اما برایم عینی نشده بود. که شد.
برایم عینی شد و بعد وارد دنیای یک آدم پشت کنکوریِ پشیمانِ لحظه های از دست رفته ی زمانِ گذشته شدم. آدمی که بیشتر از قبول نشدن، از تنبلی کردن و وقت تلف کردنش ناراحت است و بیشتر حسرت آن را میخورد. من وارد همچین دنیایی شدم. دنیایی که تابحال تجربه اش نکرده بودم و ظاهرا تقدیر بر این شد که تجربه اش کنم. تقدیر خواست که من سرم به سنگ بخورد و کمی به خودم بیایم. البته من اینجا با «حتما یه خیری توش بوده»، «ایشالا که خیره»، «قسمتت نبوده» و اینجور چیزها مشکل دارم. آدم اگر تلاش کرده باشد، وقتش را تلف نکرده باشد، وسط درس پا نشده باشد تا مثل معتادها در سایتهای خبری بچرخد و اخبار انتخابات را احمقانه مرور کند، آن وقت اگر قبول نشد، حتما حکمتی داشته و خیری برایش بوده در قبول نشدن. اما منی که فقط وقت تلف کرده ام و تلف کرده ام و تلف کرده ام، نمیتوانم اینها را به پای قسمت و حکمت بگذارم.
به هرحال تجربه جدیدی است. اینکه تو قبلا برای خودت برنامه ریخته باشی که ارشد قبول شوی، در کنار کلاس های ارشدت، کاری پیدا کنی، ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدهی و اینکار را بکنی و آنکار را بکنی و بعد همه اینها ناگهان مثل این بادکنک های باریکی که میشود باهاشان کلنجار رفت و شکل های مختلفی ازشان درآورد، بترکد و صدای مهیبی بدهد، در نوع خودش جالب است. جالب از این لحاظ که به خودت بیاورد و  خیلی چیزها را به تو یادآوری کند. خیلی چیزها. و تو به این دل خوش کنی که این «یادآوری» شاید خیری برای تو بوده و باید سرت به سنگ میخورده تا خیلی چیزها را بفهمی و پخته تر شوی. شاید هم نه. نمیدانم.
 

۲۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۲ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
زرافه

بیچاره مادرش

وقتی فهمیدم که دخترکِ جوان داخل آن اتوبوس کوفتی بود؛ وقتی فهمیدم که فقط دو ماه از عقدش گذشته بود؛ وقتی فهمیدم چند روز قبلِ ماجرا با خانواده به تهران آمده بودند و دو روز قبلش همه خانواده به غیر از او و پدرش برگشته بودند؛ وقتی فهمیدم پدرش گفته بود: «فردا کار دارم دخترم، بلیت امشبو کنسل کنیم و فردا شب بریم» و دخترک قبول نکرده و خودش تنها برگشته بود؛ وقتی فهمیدم ساعت ده شب در جواب تلفن مادرش گفته بود: «حرم امامیم مامان جون، داریم زیارت میکنیم» و یک ساعت بعد دیگر به تلفن مادر جواب نداده بود؛ وقتی فهمیدم سیستم برق اتوبوس های اسکانیا نزدیک راننده کار شده و با تصادفی از کار می افتند و درب ها همه قفل میشوند؛ وقتی فهمیدم اتوبوس آتش گرفته و همه داخل آن گیر کرده اند؛ وقتی فهمیدم دخترک ردیف جلو نشسته بوده؛ وقتی فهمیدم شب بعد حال مادرش دست خودش نبوده و با گریه میگفته: «باید زود جهیزیه دخترمو کامل کنیم تا قبل از محرم بفرستیمش خونه»؛ وقتی فهمیدم جنازه دخترک هنوز شناسایی نشده و پدرش نمونه DNA فرستاده؛ وقتی...

...

وقتی تمام اینها را فهمیدم دلم لرزید. بمعنای واقعی کلمه. یادم نمی آید که برای حادثه ای یا تصادفی اینطوری شده باشم اما این یکی قضیه اش فرق میکرد. هرجور حساب کردم دیدم نمیتوانم خودم را جای هیچکدام از اعضای خانواده هاشان بگذارم. خیلی سخت است. اینکه تو منتظر دلبندت باشی که احیانا صبح بیاید و باهم صبحانه بخورید، کمی از سفر برایت بگوید و بعد باهم به بوتیکی بروید که دیروز برایش یک لباس قشنگ دیده بودی و با ذوق میخواستی نشانش بدهی و آرزو داشتی او هم سلیقه اش مثل تو باشد و از خوشحالی لبخندی بزند و قندی در دل تو آب شود. «وااای مامان! چقد خوشگله!»...

دوست داشتم میتوانستم بنشینم یک دل سیر گریه کنم برای این 44 نفر. برای همه شان. اما چه کنم که بُهت برم داشته و هنوز هرطور فکر میکنم نمیتوانم هیچ جور این قضیه را هضم کنم. اینکه چه باید بشود یا حکمت خدا چه باید باشد که درست در حالتی که اتوبوس ها نزدیک هم شده اند، لاستیک یکی شان بترکد و منحرف بشود و برود درست روبروی آن یکی. و بعد شاخ به شاخ شوند و در ها قفل شوند و آتش و...

نمیدانم حکمت این قضایا چیست. نمیدانم.



۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۷ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه