یادداشت‌های یک عدد زرافه

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

مستأصل

این روزها حالم اصلا خوش نیست. همه را ناراحت کرده ام. خدا را ناراحت کرده ام، امام زمان را ناراحت کرده ام، امام حسین را ناراحت کرده ام. آن هم در محرمش.

بعضی وقتها هست که آدم مستأصل می شود و نمی داند چه کند. الان برای من از همان موقع هاست.

برایم دعا کنید که سخت محتاجش هستم...

۱۸ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

ارمیا

شاید همه ی شما این کتابی که الان می خواهم معرفی اش کنم را خوانده باشید چرا که کتاب معروفی است. به هرحال از خوب یا بد روزگار، من اخیرا از فرصت سفر به تهران استفاده کرده و مطالعه ی آن را در قطار شروع کردم. دو سه روزه هم تمام شد.

نام اولین داستان نسبتا بلند رضا امیرخانی، «ارمیا» است. «ارمیا» دومین کتاب رضاست بعد از «ناصر ارمنی». موضوع کتاب هم شاید الان برای ما ـ که اینقدر کتابهای دفاع مقدس در اطرافمان ریخته الحمدلله ـ چندان بکر و تر و تازه نباشد. اما مسلما زمانی که کتاب برای اولین بار در سال 74 چاپ شد، بسیار موضوع نو، جذاب و ابتکاری ای بوده. دلیل این حرف حقیر را هم می توان در اشاره ی خود امیرخانی در ابتدای کتاب جست که از نشر سمپاد که در سال 74 «جرأت» کرده و برخلاف ناشران دیگر، کتاب را چاپ کرده، تشکر کرده است.

ارمیا یک پسربچه ی نوزده ساله ی ساکن شمال تهران است که به مدت شش ماه به جبهه می رود. در این مدت با دوستانی آشنا می شود و کم کم از فضای قبلی زندگی اش دور می شود. پس از اعلام آتش بس و پایان جنگ، ارمیا به تهران بر می گردد و این بار دیگر نمی تواند با این شرایطی که وجود دارد، زندگی راحتی داشته باشد. او شش ماه در جبهه زندگی کرده و فرهنگ آن با گوشت و استخوانش آمیخته شده و الان که شهر برگشته، نمی تواند با این فضای تا این اندازه متفاوت از فضای جبهه ها کنار بیاید و روح و جانش در عذاب است. به هرحال این کتاب را اگر نخوانده اید، بخوانید. ضرر نمی کنید. اما نه مثل من در شلوغی ناشی از صدای قطار یا شب هنگامی که خوابتان گرفته! سعی کنید بنشینید یک جای آرام، چای یا قهوه ای هم برای خودتان دم بگذارید و فارغ از دغدغه های الکی زندگی، از خواندن «ارمیا» لذت ببرید. 



«... یاد پنج شنبه ای افتاد که بهشت زهرا رفته بود. یک روز غروب بود. هوا تقریبا گرم بود. انگار کف زمین را با سنگ های قبر فرش کرده باشند. حتا از روی بو هم می شد قسمت مربوط به شهدا را پیدا کرد. انگار از قطعات شهدا نور می بارید. قطعه های شهدا با محل دفن مرده های عادی تفاوت های زیادی داشتند. ارمیا به سختی و از روی شماره ها در این شهر مرده ها، آدرس مصطفا را پیدا کرد. حالا به ردیف هجدهم رسیده بود. تا چشم کار می کرد، هر ردیف سنگ های قبر بود و تابلوهایی که عکس شهدا را رویش نصب کرده بودند. ارمیا با اهالی این شهر بیش تر دوست بود تا اهالی شهر خودش؛ تهران...» صفحه 125


تا همین چند روز پیش تصمیم داشتم فقط در کنکور ارشد وزارت بهداشت که تیرماه است شرکت کنم. اما تصمیم گرفته ام مانند سال پیش، در کنکور وزارت علوم که بهمن ماه است هم شرکت کنم. از فردا ان شاءالله شروع خواهم کرد. سه ماهی وقت دارم. به نظرتان امیدی هست؟


۱۰ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۸ ۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه