یادداشت‌های یک عدد زرافه

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

کوی

سیستم دانشگاه ما این طوری است که به دانشجویان شهرستانی ترم جدید اجازه سکونت در کوی دانشگاه را نمی دهند. بعضی جاها منطق هم پشتش هست. مثل اینکه بهتر است دانشجو کمی با فضای دانشگاه آشنا شود و به اصطلاح آب دیده تر شود تا بعد وارد فضایی بزرگتر با تمام ویژه گی های منحصر به فرد خودش بشود. این قانون اما یک جا مسخره می شود. آن هم وقتی که دانشجوی خود دانشگاه که چهار سال دوره کارشناسی را همینجا خوانده و دو سال آخر تحصیلش را هم در کوی ساکن بوده، وقتی در مقطع ارشد قبول می شود، باز همان دانشجوی ترم اولی محسوب می شود و باز اجازه ندارد تا ترم اول را در کوی باشد! 

اوایل مهر با اینکه خیلی تلاش کردم تا به کوی بروم، به دلیل همین قانون مسخره، موفق نشدم. یک ترم را در خوابگاهی دیگر بودم تا اینکه ترم جدید شروع شد. با یک دانشجوی دیگری که از طریق واسطه ای مطمئن به من معرفی کردند، هماهنگ کردیم و به کوی رفتیم. خدا کمک کرد و خیلی زود مقدمات حضورمان در کوی فراهم شد. در همان اتاق های نوستالژیک دو نفره که خیلی دوستشان داشتم و از آنها خاطره های زیادی دارم.

هم اتاقی خوبی هم دارم. مسلما از من بهتر است. داشتم فکر می کردم که چقدر این شرایط می تواند به انسان کمک کند. اینکه هم اتاقی خوبی داشته باشی، می تواند محرکی باشد تا تو هم فکری برای خودت بکنی.

همان شب اولی که وارد کوی شدم،‌ مسجد خوابگاه برای ایام شهادت خانم فاطمه زهرا مراسم داشت که ما هم شرکت کردیم. از مسجد خوابگاه هم خاطره زیاد در ذهنم داشتم. جایی که چقدر با دوستان احساس صمیمیت می کردم و چقدر دوستی ها که آن جا شکل نگرفت. این بار اما غیر از دو سه نفر، چهره آشنایی نمی دیدم و همین من را اذیت می کرد. روزی در این مسجد با خیلی ها سلام و احوال پرسی می کردم اما حالا...

محمد را خیلی اتفاقی جلوی سر در دانشگاه تهران دیدم. خوشحال شدم خیلی. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و یاد خاطرات گذشته کردیم. کلوچه فومنی گرفتیم و با شیر کاکائو خوردیم. این مغازه کلوچه فومنی اول کارگر شمالی هم عالی ست. کلوچه های داغ و خوشمزه ای دارد. به محمد قضیه مسجد کوی و اینکه حالا زیاد کسی را نمی شناسم تعریف کردم. می گفت بقیه به آدم طوری نگاه می کنند که انگار سال اولی هستی و تازه آمده ای. غافل از اینکه زمانی بر و بیایی داشته ای! دیدم حرف درستی می زند. این نمونه ی کوچکش هست که نشان می دهد چقدر این دنیا بی وفاست و حتی به دوستی های شکل گرفته در مسجد خوابگاهت هم نمی توانی دل ببندی.

محمد شب بلیت داشت و باید به همدان می رفت. خاطرات خوبی را باهم مرور کردیم و لذت ها بردیم. 

۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه

Sunset

از تنت که بازگشتم

غروبِ جمعه بود...


- سهراب حسینی -



۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه

ستاره ها

مدتی می شد که هوس کرده بود ستاره ها را بهتر ببیند. حس می کرد زنده گی اش یک چیزی کم دارد. خسته شده بود از این که روز شب می شد و نمی توانست هیچ ستاره ای در آسمان ببیند. روزها این قدر هوا آلوده بود که تا ارتفاع شاید پنجاه متری خودش را هم نمی توانست ببیند. بعضی روزها وضع به حدی بد می شد و هوا آنقدر مه آلود می شد که حتی جلوی روی خودش را هم نمی توانست ببیند. وقتی هم از بقیه می پرسید که این جا کجاست، یا جوابش را نمی دادند یا مثل دیوانه ها به او نگاه می کردند. 

از این وضعیت خسته شده بود. دلش برای ستاره ها تنگ شده بود. یادش می آمد آخرین بار که یک دل سیر ستاره ها را تماشا کرده بود، دست مادرش را گرفته بود و آب نبات می مکید. مادرش به او گفته بود: «عزیزم ستاره ها را تماشا کن! چقدر زیباست! این طور نیست؟» او هم همان طور که به صورت زیبای مادرش نگاه می کرد لبخند زده بود و سرش را به علامت تایید پایین آورده بود. دلش برای آن روزها تنگ شده بود. برای مادرش. برای ستاره ها.

تا اینکه یک روز تصمیم گرفت نیمه شب ها بیدار شود و به پشت بام برود. حدس می زد شبها که همه ی چراغ های شهر خاموش می شود و شهر خلوت تر است، آسمان صاف و زلال می شود و می توان ستاره ها را واضح دید. شب اول که بیدار شد و از پله ها بالا می رفت، هیجان زیادی داشت. احساسی غریب سر تا پایش را فرا گرفته بود و امیدوار بود. در پشت بام را باز کرد و چند قدم جلوتر رفت. خنکای نصف شب به پشت گردنش می خورد و لذتی خاص را به رگ هایش تزریق می کرد. سرش را آرام آرام بالا برد و به آسمان نگاه کرد. نفسش گرفت و در سینه حبس شد. ستاره ها را می شد خیلی خوب دید. بعضی هایشان چشمک می زدند و بعضی هایشان انگار صاف در صورتش زل زده بودند. خیلی خوشحال بود. فریادی از سر شعف کشید و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد.

مدت ها به همین منوال می گذشت و هر نصف شب از خواب بیدار می شد و به پشت بام می رفت. ساعتها به ستاره ها زل می زد و با آن ها صحبت می کرد. برایش جالب بود که هرشب به تعداد ستاره ها اضافه می شود و ستاره های جدیدتری می بیند. شب آخر که به پشت بام رفت، چیز عجیبی دید. ستاره ها باهم ترکیب شده و چهره ی مادرش را تشکیل داده بودند. بیشتر که دقت کرد، خودش را هم کنار مادرش دید. با آب نباتی در دهان. حالت عجیبی برایش پیش آمده بود. ناگهان دستهایش را بلند کرد و دید می تواند ستاره ها را لمس کند و آن ها را بگیرد. 

فردا صبح که گم شده بود و خانواده اش با نگرانی جستجویش می کردند، به ذهنشان آمد که به پشت بام هم نگاهی بیندازند. وقتی درب پشت بام را باز کردند، با تعجب فقط لباس های او را دیدند. خبری از او نبود و انگار آب شده و به زیر زمین رفته بود. 

۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه