یادداشت‌های یک عدد زرافه

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۹۴/۶/۳۱

سلام بر جانبازان راه حق. سلام بر آن‌هایی که رنج و سختی جنگ را در طول این سی سال تحمل کرده‌ و توقعی ندارند جز قدر دانستن و مهربانی. اوج قدرنشناسی است که هرروز در کنار این فداکاران باشیم و آن‌ها را نبینیم و درکشان نکنیم. اوج غفلت است که به مصائب و سختی‌های آن‌ها توجهی نداشته و فقط از رنج‌های خودمان بنالیم.

برنامه‌ی دیشب «خندوانه» خیلی از چیزها را به ما یادآوری کرد و با نشان دادن چهره‌ی جانبازان اعصاب و روان و هم‌صحبت شدن با‌ آن‌ها، به ما جوان‌ها نشان داد که اوضاع آن‌طورها هم که فکر می‌کنیم بد نیست. وقتی دوربین قیافه‌ی تکیده‌ی یکی از جانبازان را نشان ‌می‌داد که در ابتدای جنگ دانشجوی لیسانس دانشگاه شفیلد انگلستان بوده، انسان کمی به خودش می‌آمد. دانشجویی که به‌خاطر جنگ درسش را ول کرده، به خطوط مقدم رفته و سرآخر به این حال و روز افتاده بود. یا آن جانبازانی که در اوج دست زدن‌ها و شادی‌های خاص «خندوانه»، خیلی ساکت و بی‌روح نشسته بودند و انگار در دنیای دیگری بودند؛ دنیایی که بعد از پایان تب جنگ، رنگ دیگری برای‌شان پیدا کرده و دیگر مانند قبل نبود. بعد ما - که انگار خیلی خوشی زیر دلمان زده - این‌جا نشسته‌ایم و به‌خاطر ۲۰۰ تومان گران شدن ماست زمین و زمان را به هم می‌دوزیم و «منتقد» می‌شویم. انگار در این دنیا هیچ‌چیز حق ندارد خاطر عزیز ما را آزرده کند.

بهتر است کمی به خودمان بیاییم؛ فقط کمی. و بعد توجه کنیم به رنج‌ و سختی همه‌ی جانبازان جنگ تحمیلی و خانواده‌ی آن‌ها - به‌خصوص همسران ایثارگرشان - که در سکوت و مظلومیتی غریب، سرشان را بالا گرفته و بی هیچ‌ چشم‌داشتی روزگار می‌گذرانند.

برنامه امشب «خندوانه» مسلما یکی از بهترین و به‌یادماندنی‌ترین‌های آن بود. برنامه‌ای که توانست - برای لحظه‌ای - شادی و خنده را به رگ‌های جانبازان تزریق کند و به آن‌ها احساس شیرین مهم بودن و دوست‌ داشته شدن را هدیه کند. 


به افتخار تمام جانبازان، مخصوصا جانبازان اعصاب و روان و همچنین رامبد جوان و برنامه دیشبش می‌ایستم.

۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱ ۵ نظر

۹۴/۶/۲۸

زنده‌ام. می‌توانم ببینم. می‌توانم بشنوم. می‌توانم گوش کنم. می‌توانم بو کنم. مغزم کار می‌کند و عقب‌افتاده نیستم. موهای زیبایی دارم و کچل نیستم. ظاهر زشتی ندارم و قیافه‌ام به زیبایی می‌زند. قدرت تکلم دارم و بدون لکنت می‌توانم حرف بزنم. شکاف کام ندارم. آن لوله‌ای که مخاط مغز را به حلق هدایت می‌کند در من وجود دارد وگرنه تا یک سال هم دوام نمی‌آوردم. موی دماغ - که خیلی‌ها فکر می‌کنند بی‌فایده است - دارم که حرارت و سرمای هوا را تقلیل می‌دهد و به نفس کشیدنم کمک می‌کند. ابرو و مژه‌هایم رشد دارند و علاوه بر حفظ زیبایی‌ام، گرد و غبار را از چشمم دور می‌کنند. فلج نیستم و می‌توانم دستان و پاهایم را تکان دهم. حتی کنترل تک‌تک انگشتانم در دست خودم است. حس لامسه‌ام کار می‌کند.

پوکی استخوان ندارم. ام اس ندارم. ایدز ندارم. کلیه‌هایم خوب کار می‌کنند. قلبم خوب می‌زند و دریچه‌هایش مشکل خاصی ندارند. عفونت ریه ندارم. کبدم چرب نیست. دیابت ندارم. هایپر تیروئیدی نیستم. هایپو تیروئیدی هم نیستم. گواتر ندارم. لگنم نشکسته است و نیاز به ویلچر ندارم. مشکل معده ندارم و همه‌جور غذایی می‌توانم بخورم. اتساع روده ندارم. سرطان ندارم.

مسلمانم. شیعه‌ام. نماز می‌خوانم. روزه‌ می‌گیرم. ائمه اطهار علیهم‌السلام را دوست دارم. دوست دارم آدم با اخلاقی باشم. فضائل اخلاقی را دوست دارم. از رذائل اخلاقی متنفرم. علمای اخلاق را دوست دارم. دروس اخلاقی را پی‌گیری می‌کنم. مهربانم. سنگدل نیستم. حسود نیستم. دختربازی نمی‌کنم و از دختربازها متنفرم. معتاد نیستم. سیگاری نیستم. لب به قلیان نزده و نمی‌زنم. از ابتذال خوشم نمی‌آید. سعی می‌کنم به جوک‌های بد نخندم. اگر کار بدی بکنم ناراحت می‌شوم. دغدغه‌ی نیازمندان در ذهنم هست. دوست دارم اگر پول‌دار شدم به آن‌ها کمک کنم و روضه امام حسین علیه‌السلام بخوانم.

پدر خوبی دارم. خدا یک مادر عالی به من داده است. برادر و خواهرم فوق العاده‌اند. به امین خیلی نزدیکم و با او رابطه خیلی خوبی دارم. مینا را واقعا دوست دارم و از بودن در کنارش لذت می‌برم. زن‌داداش و شوهرخواهرم از بهترین‌ها هستند. مطهره‌خانم را عین خواهر خودم دوست می‌دارم. مجتبی عین برادرم هست و مصاحبتش برایم شیرین است. برادرم خوشبخت است. خواهرم خوشبخت است. پدربزرگ پدری‌ام - خدابیامرز - از خوبان روزگار بود. پدربزرگ مادری‌ام از خوبان روزگار است. مادربزرگ‌هایم واقعا خوب هستند. دایی‌ها و عموهای خوبی دارم. رابطه خیلی خوبی بین خانواده و فامیل‌مان حاکم است. رابطه‌ام با بچه‌ها خوب است. آن‌ها را دوست دارم و آن‌ها هم دوستم دارند.

تحصیل‌کرده‌ام. اهل مطالعه‌ام. اهل نوشتن‌ام. نسبت به اتفاقات اطرافم بی‌تفاوت نیستم. دوستان خوبی دارم. هم‌اتاقی‌ام پسر خوبی است و بودن با او برایم مفید است. دوست دارم پیش‌رفت کنم و انسان بهتری شوم. در ۲۴ سالگی می‌خواهم ازدواج کنم و دل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را شاد کنم. نمی‌خواهم بگذارم سنم بگذرد تا خانه و ماشین و کار پر درآمد داشته باشم و بعد - در اوج خسته‌گی و دل‌مردگی - ازدواج کنم. اولین و مهم‌ترین معیارم ایمان و تقوای طرف مقابل است.

...

خدا را دارم؛ بالاتر از همه این‌ها. از حرف زدن با او احساس آرامش می‌کنم. از نماز خواندن با توجه - توجهی هرچند اندک - لذت می‌برم. گناه که می‌کنم پشیمان می‌شوم و توبه می‌کنم. حرف‌ها و خواسته‌هایش برایم مهم است. دوست دارم به او نزدیک شوم. دوست دارم به او توکل کنم. دوست دارم به او اعتماد کنم، خودم را به او بسپارم و از او بخواهم.


بهتر نیست به جای غصه خوردن به خاطر نداشته‌هایمان - که آن‌ها هم نعمت هستند - داشته‌هایمان را در نظر بگیریم و قدر بدانیم؟ بهتر نیست آن افسرده‌گی ناشی از مرور نداشته‌ها و مقایسه خود با دیگران را با این شادابی حاصل از مرور داشته‌ها و نعمت‌ها جایگزین کنیم؟ واقعا چرا آدمی‌زاد این همه نعمت‌هایی که خدا به او ارزانی کرده را نمی‌بیند و فقط نداشته‌های خود و داشته‌های دیگران در نزد او برجسته‌اند؟

بهتر است هرروز نعمت‌های بی‌شماری که به ما ارزانی شده را در ذهن و کاغذ مرور کنیم. البته آن‌هایی که می‌فهمیم؛ وگرنه هرچه هم تلاش کنیم، از درک گسترده‌گی آن عاجزیم. با انجام این کار، ناراحتی‌های بیخودی به سراغمان نخواهند آمد و آرامش و لذت بیش‌تری را تجربه می‌کنیم.



وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحیمٌ

سوره نحل - آیه ۱۸

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۸ نظر

۹۴/۶/۲۶

مدتی که از شب می‌گذرد، تقریبا ساعت ۲ تا ۳، دیگر هیچ صدایی  از خیابان نمی‌آید. ماشین‌ و موتوری دیده نمی‌شود و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین کشیده شده‌اند. گاه‌گداری صدای خش‌خش ریزی از میان برگ‌ها شنیده می‌شود؛ گربه‌ای در گوشه‌ی خیابان لابلای آشغال‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گردد و صدای سوت غریبی پس‌زمینه‌ی فضا را پر کرده است. صدایی که هیچ وقت نفهمیدم چیست و منشأش از کجاست.

چند باری که این فضا را تجربه کرده‌ام، یا تا دیروقت مشغول چرخیدن در اینترنت بوده‌ام یا - در موارد کم‌تر - مشغول مطالعه. کارم که تمام شده، در دل شب، آب‌پاش را برداشته‌ام و رفته‌ام سروقت درخت‌ها و نهال‌های باغچه‌ی جلوی درب خانه در کوچه. صدای آب در میان سکوت دل‌نشین شب خیلی شیرین است. دقت کرده‌ام حتی گربه‌ها هم - برای لحظه‌ای - دست از غذا خوردن می‌کشند و گوششان را به این صدا تیز می‌کنند.

از خوبی‌های شهرهای کویری این است که اگر در دل شب آسمان را نگاه کنی، ستاره‌های زیادی می‌بینی و اگر گزگز گردنت اجازه دهد، می‌توانی خوب در آسمان عمیق شوی. همیشه وقتی دلم می‌خواهد عظمت خدا را بیش‌تر احساس کنم، در میان آب دادن به درختان، سرم را تا می‌توانم بالا می‌گیرم و می‌گذارم تا در ستاره‌ها غرق شوم و تا می‌شود، حقارت خودم را بیش‌تر احساس کنم. احساسی عجیب و وصف‌ناشدنی.

میانه‌های شب واقعا اسرارآمیز است. غبطه می‌خورم به کسانی که خیلی راحت هرشب از خواب راحتشان می‌زنند و خودشان را به این فضا می‌سپارند. فضایی سرشار از آرامش و به دور از دنیا و «قوانین» ساختگی و مسخره‌اش. به این فکر می‌کنم که وقتی من - با وجود تمام کثافت‌ها و پلیدی‌های قلب سیاهم - جذب این آرامش و سحر غریب می‌شوم، انسان‌های متعالی و پاک چه بهره‌ای از آن می‌برند؟ چه حسی پیدا می‌کنند که گذر زمان را در رکوع شبانه و در زیر برف۱ هم متوجه نمی‌شوند؟ الله اعلم.



۱. داستان آیت‌الله نخودکی و نماز شبش در پشت‌بام حرم امام رضا علیه‌السلام را بخوانید.

۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۱ ۷ نظر

۹۴/۶/۲۴ - ۲

حسام‌الدین پسردایی‌ام که تازه به همراه خانواده از روسیه برگشته است را دوست دارم. پسری ۹ ساله که به مقتضای سنش خیلی صاف و زلال است. حسام البته یک خصوصیت ویژه دارد و آن هم این‌که مثل برخی از هم سن و سال‌هایش خجالتی نیست. خیلی راحت در جمع حرف‌هایش را می‌زند و فضا را به دست می‌گیرد. مثلا حسام خیلی راحت آخرین جوک‌هایی که در تلگرام خوانده را برای جمع تعریف می‌کند. جوک‌هایی که حتی اگر بی‌مزه باشند، لحن حسام شیرینشان می‌کند: «طرف رفته بود امتحان رانندگی بعد میزنه به دیوار، افسر میره تو کما. بعد ازش میپرسن نتیجه چی شد؟ میگه هیچی منتظرم افسر از کما در بیاد بپرسم قبول شدم یا نه!»

دیروز به مناسبتی با پدربزرگ و دایی و خانواده‌اش در ماشین بودیم و من راننده بودم. حسام هم بود. شهادت امام جواد علیه‌السلام هم بود و مشکی پوشیده بودم. در راه خانه اقوام، پشت چراغ قرمز بنری را دیدم که رویش حدیثی از امام نوشته بود. حدیث را که خواندم، همین‌طور که شماره چراغ در حال کم شدن بود، در خودم فرو رفتم. داشتم به حدیث نگاه می‌کردم که ناگهان حسام - با همان لحن لطیفش - شروع کرد به خواندن حدیث: «در ظاهر دوست خدا و در باطن دشمن خدا نباشید.» انگار یک نفر داشت برای تاکید بیش‌تر، حدیث را برایم تکرار می‌کرد.

حدیث عجیبی است. خیلی عجیب و البته ترسناک. چه چیز در انتظار کسانی است که ظاهرشان با باطنشان یکی نیست؟ نمیدانم. هرچه هست مطمئنم سرنوشت دردناکی انتظار افرادی را می‌کشد که در اوج حقارت، با ظاهر زیبا و موجهشان، آبرویی - هرچند ظاهری - برای خودشان دست و پا کرده‌اند.


۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۹۴/۶/۲۴

آدم برای نوشتن باید روی مطلبش فکر کند یا مثل بعضی از این شاعرها که تا دست به قلم می‌شوند، شعر خودش می‌آید، همان‌طور مدادش را دست بگیرد و بگذارد تا واژه‌ها خودشان به روی کاغذ بنشینند؟ کدام بهتر است؟ مسلما هردو خوبند و هریک برای زمانی مناسب است. اما من مورد دوم را بیش‌تر دوست دارم. دوست دارم خودکار و کاغذی بردارم و شروع کنم به نوشتن. آن‌قدر خط بزنم و از نو بنویسم تا قالب و موضوع اصلی، خودشان را به من نشان دهند. این‌طوری بیش‌تر «دلی» است؛ شبیه به یک شعری که ناگهان تا حلقوم شاعر بالا می‌آید و بعد تبدیل می‌شود به یک کار ماندگار. اصلا مگر شعر خوبی هم داریم که شاعر روی آن «فکر» کرده باشد؟!

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰