در آیینه خودم را نگاه کردم و خنده‌ام گرفت. سرم را با ماشین نمره ۴ زدم. کچل شدم. یک کچل واقعی. مثل سیب زمینی!
می‌گویند از هرچه می‌ترسی برو داخلش. با سر. به استقبالش برو تا بفهمی ترست الکی بوده و قوی تر از این حرفهایی.

ساعت هفت صبح امروز رسما سرباز می‌شوم. از چند ماه پیش بیخیال دکتری شدم و یک جور هایی «تصمیم» گرفتم سرباز شوم. این «تصمیم گرفتن» به خودی خود برایم ارزشمند است. چه این که زندگی ما را همین تصمیمات و چگونگی گرفتن‌شان می‌سازد.
لحظات جالبی‌ست. آن چیزی که سال‌ها از آن بدم می‌آمد و از وقوعش می‌ترسیدم تا چند ساعت دیگر شروع می‌شود و این آغاز دوره‌ای جدید برای من خواهد بود.
دوره‌ای که به نظرم پتانسیل این را دارد که تبدیل به نقطه عطفی در زندگی ام شود.