به آرایشگر می گویم موهایم را طوری بزند تا نیازی به شانه کردن نداشته باشد. دیگر نمی رسم شانه اش کنم و سشوار بکشم. ارشد دارم. حوصله هم ندارم دیگر. قبلن ها با حوصله موها را سشوار می کشیدم. سشوار را آرام می گرفتم روی موها و کم کم عقب می بردم تا موهای مجعدم صاف شوند. هیچ وقت کجی را در موهایم دوست نداشتم و هیچ وقت هم موهایم صافِ صاف نشد. آرایشگر گفت یعنی ماشین کنم؟ یاد دوران دبستان افتادم که باید موها را ماشین می کردیم. یاد آن چهره ی مظلوم و معصوم. دوران خوبی بود برایم. داداش امین تو کجایی؟ چرا دیگر از صف پنجمی ها برای منِ کلاسِ اولی دست تکان نمی دهی؟ کاش می شد الان همه ی حرف هایت به من در مورد درس و ارشد نباشد. خسته شدم. ذهنم خسته است. من روی دیوار جلوی میزم نوشته ام می خواهم استاد دانشگاه شوم. یک استادِ خوب. مثل شهید شهریاری. مگر آرزو بر جوان عیب است؟ اما آیا شهید شهریاری هم مثل من ذهنش اینقدر شلوغ بود؟ اینقدر از دوران دبستانش فاصله گرفته بود؟ این قدر بد شده بود؟ گمان نکنم. نمی دانم. می گویم نه، ماشین نه. یک طوری بزن که هم شانه نیاز نداشته باشد و هم یک مدلی داشته باشد. شروع می کند. قیچی اش را بر می دارد: خِرِچ خِرِچ خِرِچ.

همیشه اعصابم خرد می شد که در آرایشگاه نمی توانستم خودم را ببینم. عینکی که شدم یاد گرفتم در آرایشگاه باید عینکت را در بیاوری. آرایشگر باید دستش آزاد باشد و عینک تو مزاحم است. من بدون عینک هیچ نمی بینم. هیچ. عینک برای من چشم هایم هست و چشم هایم عینکم. اما مجبورم چشم هایم را بگذارم روی میز بغل خرده موهای شاید پنجاه نفر قبلی. آرایشگر مشغول است. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. و من غیر از توده ی خرمایی ای که دارد هی کوچک و کوچکتر می شود چیزی نمی بینم. موهایم را خیلی دوست داشتم. اما دیگر بهشان نمی رسیدم. آیا دل من پیر شده است؟ آیا کم حوصله شده ام؟ نمی دانم. شاید هردو. شاید هم هیچکدام. صبح پدر سر صبحانه گفت بچه! موهای بلند در روز نیم ساعت وقتت را می گیرد. در یک هفته می شود سه ساعت و نیم. برو مثل مهدی از ته بزن تا بتوانی بیشتر درس بخوانی. دیدم راست می گوید. باید بیشتر بخوانم. به کسی مثل من زن نمی دهند. کار نمی دهند. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. به آرایشگر می گویم بهرحال دیگر نمی رسم هوای موهایم را داشته باشم. تا الان خوب نخوانده ام و باید در این یک ماه روزی هفت هشت ساعت بخوانم. می گوید هفت هشت ساعت؟! یک پسر آمده بود می گفت روزی هفده هجده ساعت می خواند. الان هم دانشگاه شریف قبول شده. می گویم خب بهرحال کنکور کارشناسی رقابتشان بیشتر است. ارشد خیلی هاشان اوسکولند. درصد پِرتی بالاست. چیزی نمی گوید. شاید با خودش فکر کرده دارم منطقی می گویم. نمی داند که تا الان که ساعت چهار عصر است و دارم می نویسم، فقط 35 دقیقه خوانده ام. شاید هم من اوسکولم. هه، مسخره است! یک چیزی بر می دارد و چند بار می زند توی موهایم. شبیه تیغ است. هربار می زند خِرچِ تیزی می کند. می گویم این دیگر چیست؟ قبلن نمی زدی از این ها. می گوید این توی مو را بر می دارد و سرش را تیز می کند تا کمی فشن شود. می گویم خودم خیلی فشن نیستم راستش. موهایم هم نمی خواهم فشن شود. می گوید اعتماد به نفس داشته باش!

داداش هم همیشه طوری حرف می زند که فکر می کند من هم مثل خودش هستم. همین الان هم با اعتماد به نفس می گوید بنشین روزی هفت هشت ساعت بخوان قبول می شوی. پارسال هم بهت گفتم و گوش نکردی و مثل الان گفتی وقت نیست. آن موقع گوش به حرف ندادی، الان گوش به حرف نمی دهی، هیچ موقع گوش به حرف نمی دادی. هوس کرده ام گوش به حرف هیچ کس ندهم. تمام کتاب هایم را پرت کنم پایین و میزم را بردارم بگذارم در هال تا ظهر ها رویش ناهار بخوریم و پدر بتواند اخبار ببیند و مجبور نباشد بیاید در آشپزخانه. یک چکیده بزنم در گوش هرچه امتحان کوفتی ارشد است. بعد یک کفش اسپورت خوب بگیرم تا بتوانم خوب پیاده روی کنم. یک کلاه مشکی هم بگذارم روی سرم - که الان کم مو شده - و از خانه پیاده بروم سمت پاتوق کتاب. «بلندی های بادگیر» را بخرم، «ویلِت» را بخرم، مجموعه کامل همسران شهدا را بخرم، «رسائل بندگی» آقا مجتبا را بخرم. همه کتابهای شهید مطهری را بخرم. آن کتابی که شرح درس قرآن حضرت آقا در اوایل انقلاب بود و الان اسمش یادم نیست را بخرم و هرچه به چشمم خوش آمد بخرم. بعد بیایم بیرون و در راه برگشت بروم کافه ای بنشینم یک لیوان شیرکاکائوی داغ بخرم و همانجا پنجاه صفحه از کتاب آقا مجتبا را بخوانم. بدون توجه به خنده های جلف و آخر الزمانی دخترکان بزک کرده. بدون فکر ارشد لعنتی. بدون فکر آینده ی کوفتی. بدون فکر چهار سال دوره کارشناسی که مثل باد تمام شد. بدون فکر ترم چهار. بدون فکر ترم هشت. بعد بلند و با اعتماد به نفس گارسون را بگویم یک لیوان دیگر برایم بیاورد و باز بخوانم و بخوانم. بعد که به خانه آمدم هیچکس نباشد بگوید چرا اینقدر کتاب خریده ای؟ تو مگر درس نداری و تا الان کجا بودی؟ بعد بیایم و مثل این نویسنده ها هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و برگه ها را چرک کنم و چرک کنم تا آخر بشوم یک نویسنده. یک نویسنده ای که هیچ چیز برایش مهم نیست غیر از کتاب ها و نوشته هایش. نه ازدواج، نه آینده، نه گذشته. هیچ چیز. خودش باشد و تنهایی اش. 

خِرِچ خِرِچ خِرِچ. مرتضا برای چهلم پدربزرگ تماس گرفت و تسلیت گفت. دلم برای مرتضا تنگ شده با آن چشم های آبی اش، آن موهای بورش، آن پوست سفیدش و آن ذهن روشنش. گفت این روزها از کتابخانه که بر می گردد، در راه لیست کانتکت های گوشی اش را باز می کند و از بالا می آید به پایین. دانه دانه بچه ها را یاد می کند. خیلی از کارش خوشم آمد. گفتم دمت گرم! این کار را نصفه شب ها هم که بلند می شوی بکن! تلفن را که قطع کردم به دیوار جلوی میز نگاه کردم و ته دلم گفتم مرتضا تو چقدر با معرفتی. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ.

هفت هزار تومن می دهم و از آرایشگاه می زنم بیرون. فروشگاه ارگ گفته بود قهوه ترک خوب آورده. این مدت همراه با درس قهوه که می خورم حس خوبی می گیرم. یک ماه دیگر مانده تا کنکور. روزی سر جمع دو ساعت می خوانم و وسطش هم پنج دقیقه قهوه می خورم. خیلی برنامه ی مسخره ای ست. این چه طرز خواندن است؟ من باید استاد شوم. حضرت آقا گفته اند پیشرفت علمی خیلی مهم است. باید درس بخوانم و بعد که استاد شوم، متواضعانه به بچه ها هم یاد بدهم. مثل استاد شهریاری. مثل استاد کریمی که مسلم می گفت. من باید به آنجا برسم. باید باعث افتخار همه باشم. باید امام زمان به من افتخار کند. باید پدر و مادرم به من افتخار کنند. باید همسرم به من افتخار کند. باید الگوی دانشجوها و فرزندانم باشم. این به نظرم درست تر است. باید به اینجاها برسم. آخرش هم شاید شهید شوم. مثل شهریاری. این طوری درست تر است.

فروشگاه ارگ بسته است. گندش بزند.


یادداشتی که قبل از فوت پدربزرگ نوشته بودم و زده ام جلوی میزم. یادش بخیر. چقدر از حرف تا عمل فاصله است. این طور نیست؟