بارها شده با خودم گفته ام که بهتر است یک وصیت نامه بنویسی دیگر. زشت است که در این سن و سال باشی و یک وصیت نامه ی خشک و خالی هم نداشته باشی. هربار هم تصمیم گرفته ام که مثلا رسیدم خانه می نویسم؛ فردا می نویسم. بعد گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده. اصلا به کل هم فراموش کرده ام. نمی دانم شیطان هم در این زمینه آدمیزاد را وسوسه می کند یا نه، ما کلا آدمهای غافل و فراموشکاری هستیم. هرچه که هست، همان موقع هم که به خودم تشر می زنم که باید وصیت نامه ات را بنویسی، یک حسی به من می گوید که فعلا عجله نکن، اتفاقی نمی افتد اگر هفته ی بعد نوشتی! بعد می گذرد تا شاید باز گذرم به قبرستانی بیفتد، یادداشتی بخوانم، سخنرانی ای گوش دهم یا مرگی ببینم. همه ی این اتفاق های از غفلت خارج کننده. اتفاق هایی که در زندگی هر انسانی به دفعات اتفاق می افتد و هرکدام دنبال گوش شنوا یا چشم بینایی است که صدایش را بشنود یا خوش رقصی اش را تماشا کند.
تقریبا چهل روز از فوت پدربزرگم گذشته بود که خبر رسید حاجی عباس هم به رحمت خدا رفت. یعنی پدربزرگ مادریِ پسرعمویم. پسرعمویم طفلک در عرض چهل روز، هر دو پدربزرگش را از دست داد. خبر را که شنیدیم، شوکه شدیم. به همراه عمو سعید به خانه ی مرحوم رفتیم. شب بود و تاریکی هم به سنگینی فضا اضافه می کرد. درب خانه نیمه باز بود برای ورود مهمانان. از آن خانه های قدیمی و بزرگ که اول باید وارد حیاطش شد. حیاط خانه ی حاجی عباس - که شنیدم کمتر از بیست سالش بوده که آنجا را ساخته - واقعا بزرگ بود و از بچگی حس خاصی نسبت به آن داشتم. حیاطی بزرگ با درختها و گیاهان زیاد. یک راهرو هم از بین این درختها رد می شد تا می رسید به محل سکونت اهل منزل. در واقع یک خانه ی ویلایی از نوع قدیمی اش. با عمو وارد راهروی باریک شدیم. دو طرفمان درختها سر به آسمان گذاشته بودند و صدای گریه ی اهل منزل و شب، ترکیبی خاص از غم و غصه ایجاد می کرد. وارد منزل که شدیم، جسد حاجی عباس کناری بود و گریه ی عمو، زن عمو و پسرعمو، خاطره ی آن چهل روز قبلِ لعنتی را برایم زنده می کرد. حاجی عباس برایم از کوچکی، پیرمردی دلنشین بود.
پسرعموی زن عمویم - که دختر حاجی عباس باشد - را آنجا دیدم. اسمش جواد بود. دو پسر هم داشت که پذیرایی می کردند و در رفت و آمد بودند. همه مشغول بودند؛ یک نفر به بقیه چای و خرما تعارف می کرد؛ دیگری بالای جسد حاجی عباس فاتحه می خواند؛ یکی شیون می کرد و دیگری آرام اشک می ریخت. اکثر مردها هم مشغول چیدن برنامه های کفن و دفن، ختم و سوم و هفتم و چهلم بودند. آقا جواد دو پسر داشت؛ دومی که مشغول پذیرایی از مهمانان بود و اولی هم پیش بزرگترها نشسته بود و با آنها برنامه ها را هماهنگ می کرد. خودکار و کاغذی هم دستش بود و برنامه ها را می نوشت تا سریع ببرد بدهد برای چاپ و پخش اعلامیه ی حاجی عباس. اسمش محمدرضا بود؛ محمدرضا پسر جواد. تقریبا هم چهار پنج سال بزرگتر از من بهش می آمد.
امروز صبح - که تقریبا هشت ماه از آن روزهای تلخ می گذرد - پشت میز نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم. مشغول خوردن بودیم که ناگهان حرف پدر شوکه مان کرد. پدر خبر داد که پسر بزرگ جواد دیروز مرده. از شیراز بر می گشته اند که در جاده تصادف می کنند و او و یک نفر دیگر کشته می شوند. یک لحظه تصویر مبهم محمدرضا در ذهنم آمد که آن شب مشغول نوشتن اعلامیه ی حاجی عباس بود. یک لحظه تصویر جوانی که مادرش چند وقت پیش به مادرم گفته بود دنبال یک دختر خوب می گردد تا دامادش کند. پسری بیست و هفت ساله که هشت ماه پیش اعلامیه ی یک پیرمرد را می نوشت و امروز اعلامیه هایش در جاهای مختلف شهر پخش شده. پسری بیست و هفت ساله که تنها چهار سال از من بزرگتر بود.
بعد از نماز مغرب و عشا، با عمو ناصر به مراسم ختم محمدرضا رفتیم. آقا جواد دم در ایستاده بود و همانطور که به همه خوشامد می گفت، شانه هایش می لرزید. در اشک هایش می خواندم که چه می کشد. داغ جوان واقعا سخت است. آن هم وقتی فقط دو پسر داشته باشی و اولی اش را از دست بدهی.
دوتا آخوند نشستیم و بلند شدیم. وقتی داشتیم از پله های مسجد پایین می آمدیم، با خودم گفتم باید هرچه زودتر وصیتی برای خودم بنویسم. این دنیا بوی مرگ می دهد.