در صحنه های مختلف زندگی، اختیار ماست که تصمیم می گیرد فلان کار انجام بشود یا نشود؛ فلان نگاه را کرد یا نکرد؛ فلان حرف را زد یا نزد و خیلی فلان های دیگر. اصلا و اساسا انسان با همین اختیار هم معنا پیدا می کند. انسان بودن به داشتن اختیار است. این که فردی از خودش اختیار داشته باشد بعضی کارها را بکند یا نکند؛ بعضی حرف ها را بزند یا نزند؛ بعضی نگاه ها را بکند یا نکند و...، از او یک انسان می سازد. یک انسان به معنای واقعی کلمه. هر اندازه که این اختیار، دستخوش فشارهای مختلف درونی و بیرونی قرار گیرد و تضعیف شود، از میزان انسان بودن هم کاسته می گردد.

فردی را در نظر بگیرید که اختیار خواب خودش را هم ندارد و نمی تواند در زمان خاصی (مثلا بین الطلوعین) بیدار بماند چرا که وسوسه ی خوابیدن، اختیارش را از او گرفته. یا اختیار نگه داشتن چشمش در برابر بعضی صحنه ها را ندارد. مسلما این فرد، انسان به معنای کلمه نیست. یک چیزی پایین تر از انسان است؛ یک چیزی پست تر از انسان.

انسان بودن با اختیار داشتن معنا می شود. اصلا و اساسا.