با خانمم تصمیم گرفتهایم تا جایی که امکانش هست از این فروشگاههای بزرگ خرید نکنیم. رفاه، کوروش، جانبو، هایپراستار و... . من شخصا با سوپریهای محلی بیشتر ارتباط برقرار میکنم. احساس نزدیکی بیشتری به آنها دارم. حتی در این زمانه بد اقتصادی احساس میکنم وقتی از همین سوپریهای کوچک خریدم را انجام میدهم کار درستی انجام دادهام. سوپریهای محله بیشتر شبیه به خودمان هستند. مثل آن میلیاردرهایی نیستند که جشنوارههای دهان پر کن بزنند، درصدهای تخفیفشان را در چشممان فرو کنند و هر شب ماشین بدهند؛ نه. آنها شبیه خودمان هستند. شبیه اکثر مردم کوچه و بازار.
من خودم دو سال تجربه کار آزاد دارم. این را با گوشت و پوست خودم احساس کردهام که وقتی چرخ مغازهات بچرخد، چرخ زندگیات میچرخد، چرخ اخلاقت میچرخد و خیلی از چرخهای دیگرت. اعتقاد دارم وقتی از سوپری سر کوچهمان خرید میکنیم، درست است که شاید آن درصد تخفیفی که مثلا رفاه میدهد وجود نداشته باشد اما خیلی چیزهای دیگر هست. شادی هست، آرامش هست، سکون هست و رفاقت. این چیزها اصلا در صفوف طولانی فروشگاه رفاه نزدیک خانه ما حس نمیشود. برعکس، آنجا فقط دنیا هست و دنیا و دنیا. هم تخفیف میگیرند و هم جایزه. خیلیها را دیدهام که بدون نیاز و صرفا از روی هوس اجناس را داخل چرخ خریدشان میریزند و حواسشان هم هست که مبلغ خرید به حد نصابی برسد که شب بتوانند در تلویزیون نظارهگر شانس یک چند میلیونیم خودشان برای برنده شدن ماشین باشند!
چند وقتی است خریدم از فروشگاههای بزرگ را قطع کردهام و نه تنها از بابت تخفیف نگرفتن ناراحت نیستم بلکه بسیار هم آرامم. به اندازه نیازم خرید میکنم و اطمینان دارم چند برابر پولی که به فروشنده مغازه ۱۵ متری ته کوچهمان میدهم به من بر میگردد.
حتما اسم اسماعیل بخشی را این روزها شنیدهاید. کارگری که در اعتراضات کارگران نیشکر هفت تپه بازداشت شد. این جناب وقتی از زندان در میآید در اینستاگرامش از شکنجهاش در زندان میگوید و اینکه نمیدانم کجاهایش درد میکند و کبود شده است. نامهی سرگشادهای هم مثلا به وزیر اطلاعات مینویسد و از وضع بدش شکایت میکند. غرض گفتن این مطالب نبود که با یک سرچ ساده به دست میآیند. غرض چیز دیگری است.
کافی است اسم «اسماعیل بخشی» را در گوگل بزنید و سایتهایی که در صفحه اول میآیند را ملاحظه کنید. از رادیو فردا گرفته تا رادیو زمانه و بیبیسی و حتی صدای آمریکا. ویکیپدیا هم به مانند همیشه خودنمایی میکند که تجربه نشان داده نویسندگانش در مسائلی از این قبیل تفاوت نظری با امثال صدای آمریکا ندارند. این وسط فقط یک سایت آپارات هست که بدون فیلتر باز میشود!
از همین یک صفحه میتوان فهمید که چهقدر از لحاظ رسانهای عقبیم و حالاحالاها باید بدویم. در مسالهای به این مهمی که پای آبروی اسلام و انقلاب در میان است رسانههای فشلی داریم که نمیتوانند مطالبشان را داغ کنند. داغ کنند تا منابع دست اول افراد کماطلاع، رسانههای بعضا معاند و منافق نباشد.
پس از ۴۰ سال از انقلاب اسلامی، در کنار پیشرفتهای عظیمی که داشتهایم در زمینه رسانه درجا زدهایم و واقعا فشلیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-
پ.ن: نمیگویم هرچه رسانههای خارجی میگویند دروغ است. اما یک چیز مثل روز روشن است و آن هم اینکه سیستم اطلاعاتی ما هم اینقدر بچه نیست که بخواهد به خاطر یک همچین مساله سادهای آتو دست این و آن بدهد. فهمیدن بعضی چیزها فقط کمی عقل نیاز دارد!
خدا را شکر امسال قسمت شد و در پیادهروی اربعین شرکت کردیم.
دو زوج بودیم. من و بانو به همراه دوستش و همسرش. من با آنهایی که میگویند پیادهروی اربعین جای خانمها نیست مخالفم. مسلما همراهی با یک خانم در طول مسیر سختیهای خاص خودش را دارد اما نمیشود گفت این سختیها بد است یا نباید باشد. اتفاقا خوب است. بعضی چیزها را برای انسان ملموستر میکند. به هرحال خانمها تاب و توان کمتری از لحاظ جسمی دارند و این طبیعی است.
وقتی کمکم پاها شروع کند به تاول زدن، درد پا باعث شود خانمها لنگ لنگان راه بروند و در عین حال در آن گرما مراقب حجابشان هم باشند، همهی اینها باعث میشود که برخی چیزها برای ماهایی که با همسرانمان آمده بودیم ملموستر شود.
یکی از بچهها بود وقتی در مورد اینکه ما الان داریم در قدمگاه اهل بیت امام حسین علیهالسلام قدم میگذاریم حرف میزدیم میگفت روضهی مصور نخوان! بیخبر از اینکه هر قدمی که ما در کنار همسرانمان بر میداشتیم خودش یک روضهی مصور بود...
دیدن مستند مسابقه «فرمانده» سر حالم میآورد. وقتی یک تعداد جوان داش مشتی - که اکثرا همسن و سال یا حتی کوچکتر از من هستند - را میبینم که با شور و حرارت و انگیزه برای رسیدن به هدفشان میجنگند، هیجانی در درونم شکل میگیرد. انسان بعضی وقتها ممکن است دچار رخوت شود. نوعی سکون؛ نوعی راضی شدن به وضعٍ موجود. اما وقتی افرادی را میبینی یا میخوانی که برای بالا رفتن و بهتر شدن تمام انرژی خود را میگذارند و حرکت میکنند، سر ذوق میآیی و بیدار میشوی.
مسابقه «فرمانده» داستان ده جوان پر انرژی است که از بین هزار نفری که ثبت نام کردهاند، پس از گذراندن آزمونهای مختلف انتخاب شده، هفتهها در کنار هم زندگی کرده و تحت آموزش قرار گرفتهاند. و حالا در هر قسمت، پس از رقابت در میدانهای هیجانانگیز مختلف، یکی از آنها حذف میشود. برایم جالب است که وقتی یکی از بچهها حذف میشوند، افراد دیگر در عین اینکه نفس راحتی میکشند، از اینکه یکی از دوستانشان - که هفتهها باهم زندگی کردهاند - از جمعشان میرود، عمیقا ناراحت میشوند.
جوانی زمان هیجانانگیزی است. ما جوانها - اکثرا - همیشه حسرت گذشته را میخوریم و افسوس لحظههای از دست رفته را داریم. غافل از اینکه زمان در حال سپری شدن است و عملکر امروز ما، میتواند به مراتب بهتر از گذشته باشد.
پ.ن: مسابقه فرمانده پنجشنبه شبها از شبکه افق پخش میشه.
«هیچگاه نومید نشو. اگر همهی درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کورهراهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حنی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.»
ملت عشق
نوشته الیف شافاک / ترجمه ارسلان فصیحی
صفحه 117
بعد از «کفش باز» بلافاصله خواندن کتاب «ملت عشق» را شروع کردم. اثر نویسنده ترک خانم الیف شافاک که نشر ققنوس با ترجمه روان ارسلان فصیحی چاپ کرده است. کتابی پر فروش در بازار ایران و جهان. کتاب بسی دلچسب است و از خواندن آن لذت میبرم. اگر آن را نخواندهاید مسلما میتواند جزو بهترین گزینهها باشد.
«درست است که خدا را با گشتن نمیتوان پیدا کرد اما خدا را فقط کسانی پیدا میکنند که به دنبالش میگردند.» صفحه ۸۱
پس از مدتها کتاب «کفش باز» را تمام کردم. کتاب روایتی است خودنوشت از زندگی فیل نایت موسس شرکت نایکی. شاید شرکت نایکی را بتوان از نمادهای پیشرفت دانست. شرکتی که با همت و تلاش یک جوان بیست و چند ساله تاسیس میشود. شرکتی محقر با انواع و اقسام مشکلات گوناگون. آن هم در زمانی که آدیداس و پوما غولهای صنعت کفش های ورزشی بوده اند و رسیدن به آنها شاید جزو خیالات شیرین!
اما روند کار در نهایت به جایی میرسد که هماکنون، نایکی از آن اسمهای غولآسا پیشی گرفته است.
نسخهای که من خواندم توسط شورش بشیری ترجمه و انتشارات خوش آتیهی «میلکان» آن را چاپ کرده است. در واقع اولین چاپی که از این کتاب روانهی بازار شد این نسخه بود. ترجمه در کل بد نبود اما بعضی جاها متن مبهم نشان میداد. ترجمههای دیگر را ندیدهام.
کتاب ارزش خواندن را دارد. خواندن زندگی کسی که در زندگیاش از تلاش و ریسک ترس نداشته و مزد آن را هم گرفته همیشه جذاب است.
اربعین تمام شد و ما جا ماندیم. حقیقتی تلخ که باید آن را بپذیریم و قبولش کنیم.
جا برای غصه خوردن نیست. وقتی نمانده. تا چشم به هم بزنیم باز سیاهپوشها شروع میشود. باز روضه خوانی پدربزرگ شروع میشود. باز صدای یا حسین بلند میشود و باز مداحیهای دلنشین حاج محمود آغاز.
وقتی برای غصه خوردن نیست. باید از الان شروع کرد. از الان برنامه ریخت. من میخواهم اربعین سال بعد حتما کربلا باشم. بانو میگوید خواستن توانستن است. راست میگوید.
زمان کم است و وقتی نمانده. باید از همین الان بار سفر را بست.