یادداشت‌های یک عدد زرافه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چمران» ثبت شده است

نمی ترسی؟

اولین روایت شماره خرداد 93 همشهری داستان، روایت بهرام محمدی فرد است از یکی از عکس هایش. به گفته ی همشهری داستان، بهرام محمدی فرد عکاس روزنامه ی جمهوری اسلامی بوده و در دوران دفاع مقدس، بیش تر عملیات ها و لحظه های مهم را با دوربینش ثبت کرده است. متن زیر، خاطره ای است از ماه های آغازین جنگ که به لحظه ی ثبت این عکس معروف از مصطفی چمران می انجامد؛ کسی که خرداد امسال، سی و سه سال از شهادتش گذشته است.



توی جبهه، هر گروهی که توجهم را جلب می کرد، مدتی به عنوان عکاس دنبال شان می رفتم؛ فداییان اسلام، جهان آرا، چمران. از چمران و بچه هایش خوشم می آمد. گروه عجیبی بودند با تیپ ها و کاراکترهای مختلف. رفتم به اش گفتم: «می خواهم با شما بیایم.» گفت: «نمی ترسی؟ عملیات ما جور خاصی است.» گفتم: «نه. توی فیلم ها عملیات چریکی و پارتیزانی دیده ام!» همان شب عملیات داشتند. جایی بود به اسم ده خرما نزدیک اهواز که عراق گرفته بود و از آن جا اهواز را می زد. با ماشین راه افتادیم و حوالی دو صبح رسیدیم به اتاقکی وسط دشت. ماشین ها را گذاشتیم و پیاده ادامه دادیم. خودش جلوتر از همه می رفت. همیشه جلوتر از همه می رفت.

نزدیک سپیده بود که به نیروهایش گفت بنشینند و خودش رفت پنجاه متر جلوتر پشت یک خاک ریز. دوربین را در آورد و از بالای خاک ریز آن طرف را نگاه کرد. بعد برگشت و به من گفت: «می خواهی بیایی عراقی ها را ببینی؟» فکر کردم شوخی می کند. بیست و دو سالم بود و نمی خواستم کم بیاورم. بلند شدم دنبالش رفتم. پشت خاک ریز که رسیدم، رفتم بالا و دوربین را گرفتم جلوی چشمم. درست آن طرف خاک ریز در سی چهل متری ما، یک ساختمان بود با کلی تیربار و مهمات که عراقی ها مقابلش راه می رفتند و حرف می زدند و اگر ساکت می ماندی، صدایشان را هم می شنیدی. یک هو از ترس کرخت شدم، عرق سردی نشست روی تمام بدنم و بی اختیار سریدم پایین. چند دقیقه همان طور ماندم. بعد هر طور بود خودم را جمع کردم و آمدیم پیش بچه ها. چمران با بی سیم، گرای ساختمان را به نیروهایش داد و آن ها هم شروع کردند به زدن. عملیات که تمام شد، راه افتادیم عقب. آفتاب بالا آمده بود و بین راه جایی نشستیم که استراحت کنیم. این عکس را همان جا گرفتم. نمی دانم پشت نگاهش چیست. نمی دانم دارد مرا سرزنش می کند یا اصلا فکرش جای دیگری است.

این اولین و آخرین بار بود. بعدش دیگر نترسیدم.


این روایت، از ماهنامه ی همشهری داستان شماره خرداد انتخاب شده بود. خواندن آن را به دوستان علاقمند به مطالعه توصیه می کنم.


پی نوشت 1: نامه ای از دیار جبل. قسمت اول

پی نوشت 2: بعضی از مواقع، شاید هم خیلی از مواقع، از اینکه یکی مثل من لاف دوست داشتن چمران را می زند و آن قدر در مورد آن می گوید و می نویسد تا این که برخی افراد با دیدن چمران یاد من می افتند، خنده ی تلخی می زنم و دلم برای چمران می سوزد.

پی نوشت 3: یک فنجان چای دبش!

پی نوشت 4: تصاویر کیفیت بالایی دارند. برای دیدنشان با کیفیت واقعی، پس از کلیک روی آن ها، گزینه ی «اندازه واقعی تصویر» را انتخاب کنید.




۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۳ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

مرگ تدریجی یک جینگیل

بعضی وقت ها هم می شود که یک دختر خوشگل مامانی را در خیابان می بینم. یا مثلا همین امشب که در روضه خوانیِ خانه ی یکی از اقوام، «تسنیم» دختر حامد را دیدم. این جور وقت ها - مخصوصا اگر آن دختر کمی خوشگل و تو دل برو باشد - یک لبخند شیرین می زنم و در رویاهای خودم غرق می شوم. دخترک خوشگلی را می بینم که چشم هایش به خودم رفته، موهای بلندش را مامانش (همسر مکرمه ی بنده!) با سلیقه ی تحسین برانگیزش بسته و خلاصه دل من را می برد. بعد با آن چشم های درشتش همان طوری که دستم را گرفته و در خیابان با هم می رویم، سرش را می آورد بالا و با لحن قشنگش می گوید: بابا برام شوشولات می خری؟ و من هم «چشم بابایی» ای می گویم و برایش سه شکلات می گیرم. بهش می گویم یکی برای خودت، این یکی را هم بده به مامانی و آن یکی هم برای عروسکت. بعد که با خوشحالی شکلات ها را از دستم می گیرد و بهشان نگاه می کند، ته دلم غنج می رود و همان طور که بهش نگاه می کنم، زیر لب می گویم: قربونت برم جینگیل بابایی!

خب درست است که آدم باید سعی کند همیشه در «حال» زندگی کند. اما به این رویاهای شیرین نمی توانم نه بگویم. آدم خوب است بعضی وقت ها طعم بعضی چیزها را قبل از این که واقعا بچشد، به صورت مجازی تجربه کند. البته همه ی چیزها نه. بعضی چیزها! ممکن است هیچ موقع فرصت نشود به صورت حقیقی بعضی چیزها را تجربه کنیم. مثلا حیف است آدم طعم شیرین دختر داشتن را نچشد. یک دخترِ جینگیل مینگیلِ تو دل برو با چشم های درشت و خوشگل که بعضی وقت ها خودش را مثل گربه برایت لوس می کند و در عین این که اعصابت از دست نق زدن هایش کمی به رعشه افتاده، دوست داری بگیری اش و با عصبانیت لپش را بخوری! این ها حس های شیرینی است که آدم ممکن است اساسا تجربه اش نکند. مثل آن بنده خدا که بیچاره چهار بار تلاشش را کرد و هر چهار بار هم پسر شد! 

یک بار وقتی نان ها را بیرون از نانوایی پهن کرده بودم تا هوا بخورند و خمیر نشوند، دخترکی را دیدم که سرش را از ماشین بیرون آورده بود و موهای بلندش وسط هوا و زمین تاب می خورد. واقعا هوس کردم یکی اش را داشته باشم. این اتفاق درست قبل از این بود که نامه ی چمران به نریمان را بخوانم. درست ترش این است که همان نان ها را برای ناهار خوردیم و بعد از ناهار، آن نامه ی خطاب به شخصی به اسم نریمان را خواندم. «نریمان عزیزم، سلام گرم و درد آلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلی متشکرم. نوار و عکس ها رسید. مرا به عوالمی فرو برد...»؛ «... گویی به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود خود جز حق نگفته ام، جز رضای خدا و طریقه ی حقیقت راهی نرفته ام، دلی را نیازرده ام، به کسی ظلم نکرده ام (جز به خودم و نزدیک ترین کسانم. آن هم در راه حق)...»؛ «... من همیشه خود را برای مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال برای من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من مرده است...»؛ «... متاسفانه رنج من فقط جمال نیست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده ای و حقیقت را با زبان بی زبانی بازگو کرده ای، من همه ی آن ها را از دست داده ام! جمال را، سال پیش از دست داده بودم و برای من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزی تجلی کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت پدرش باشد... با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردی اضافی بر آن درد دائمی قبلی است که مرا رنج می داده و رنج می دهد...»؛ «... می دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه ی زیبایی ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش کنم، آن گاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس کنم...»؛ «... نامه را ختم می کنم و به تو و همه ی دوستان درود می فرستم. سلام گرم مرا به همه ی دوستان برسان. ارادتمند مصطفی چمران».1

بعد نامه تمام شد. نامه ای نوشته شده در 12 اکتبر 1973 به شخصی به نام نریمان که نمی دانم کیست. کتاب را بستم و در سکوت به عکس روی جلدش نگاه کردم. به نیمی از چهره ی چمران که از تاریکی بیرون آمده و به جایی نگاه می کند. (+) ناخودآگاه یاد آن صحنه های فیلم «چ» افتادم. صحنه هایی که از نظر من نقاط اوج فیلم بود و در آن، لحظات بودن چمران با خانواده اش در آمریکا را نشان می داد و کشاکش سخت او برای دل کندن از آن ها و راهی شدن به سوی هدف والای خودش. صحنه هایی که در اواخر فیلم شدت بیش تری گرفت و در نهایت تصمیم سخت چمران برای دل کندن از خانواده اش را نشان می داد. تصمیمی که به گفته ی خودش در این نامه هنوز هم رنجش می دهد. 



بعد همین طور که به عکس روی جلد نگاه می کردم با خودم می گفتم چمران وقتی چمران شد که توانست دل از آن چهار فرزند خودش بکند. دل از زندگی ای شیرین در قلب زیبایی های دنیایی بکند. دل از زندگی ای سرشار از لحظاتی که بعضی وقت ها با دیدن یک دختر بچه ی خوشگل به خیالت می آید بگذرد. دل از همسرش پروانه بکند. چمران وقتی چمران شد که توانست این تصمیم را بگیرد. تصمیمی سخت و رنجش زا. آن قدر سخت که نشان دادن فیلم ساخته گی اش، اشک از چشمان برادرش مهدی جاری می کند. آن وقت من، با دیدن یک بچه در خیابان وارد وادی اوهام می شوم و با دختر خیالی ام بازی می کنم. بعد می خندم. آن هم وقتی که اصلا هیچ چیز معلوم نیست و شاید اصلا هیچ وقت هیچ دختری در کار نباشد!

بعد که این فکرها تمام شد، کتاب را گذاشتم گوشه ای و تصمیم گرفتم کمی کم تر خیال پردازی کنم. کمی کم تر دل ببندم. آن هم به چیزهایی که نیست. بعد چند روز گذشت تا ناگهان امشب «تسنیم» را دیدم و دلم غنج رفت و لبخند زدم. بعد در میان آن لبخند یاد چمران افتادم. یاد گشادی سینه اش و تنگی سینه ی خودم. و بعد از سختی رنجی که کشید دلم به درد آمد. 



پ.ن: عکس مطلب، پوستر انگلیسی فیلم «چ» هست. پوستری که خود گویای خیلی چیزهاست. چمران، دست در درست بچه ها و نگاهی به دور دست ها.

اکران فیلم شروع شده. از دستش ندهید.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۲ ۲۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

تبلیغات

این روزها تبلیغات تلویزیونی جزو لاینفک زندگی همه ی ما شده. روزی نیست که تلویزیون را روشن کنیم و نبینیم که دارند محصول جدیدی تبلیغ می کنند. تبلیغ هایی گران و رنگارنگ. گران از این لحاظ که شاید پولی که برای هرکدامشان خرج شده، با حقوق چند ساله ی یک کارمند معمولی برابری کند1. رنگارنگ هم از این بابت که در هرکدامشان ایده های مختلف به کار رفته. ایده هایی بعضا بسیار جذاب و بعضا بسیار افتضاح. حتی اخیرا تبلیغ هایی دیدم که برای بچه های کوچک یک وسیله ی آموزشی را به مدت بیست دقیقه تبلیغ می کنند. بعد در طول تبلیغ، منِ تقریبا 23 ساله که چند شاخه از موها و ریش هایم سپید شده رقصم می گیرد و باید جلوی قری که دارد در کمرم می پیچد را بگیرم! آن وقت خدا به داد این بچه های کوچک برسد که قرار است این طوری تربیت شوند.

یک نوع دیگر تبلیغ هم داریم که از حالت مجازی (تلویزیون، رادیو، اینترنت و الخ) خارج شده و عینی می شود. تبلیغاتی به مراتب وسوسه برانگیز تر و پربازده تر برای شرکت ها. نمونه اش جوایز بانکها و اپراتورهای تلفن همراه، یا این برنج های مسخره ی پاکستانی و هندی که کل کشور را دارد مثل طاعون پر می کند. تمام زحمتی که این شرکت ها می کشند این است که برنج از این کشورها وارد می کنند (برنجی که گلویشان را پاره کردند متخصصین امر که ضرر دارد، نخورید) و بعد با مارک های مختلف بسته بندی می کنند. صدا و سیمای فرهیخته ی ما هم برای یکی از آن ها برنامه ی مجزای هفته گی می گذارد که بیایند و قرعه کشی کنند و به نمی دانم چند نفر چقدر بدهند. از آن طرف هم برنج های گیلان و مازندران در انبارها خاک می خورند. حال می کنید جادوی تبلیغات را که چه تاسف برانگیز می تواند هم صدا و سیمای فرهیخته ی ما را به خاطر چند میلیارد بیشتر (!) وسوسه کند و هم مردم ما را به خاطر شانسِ شاید یک هزارم درصدشان در بردن جایزه؟ این است تبلیغات!



داشتم می گفتم تبلیغات عینی بسیار وسوسه برانگیز و تاثیر گذار هستند. عکسی که در بالا مشاهده می فرمایید نمونه ای است که اخیرا برای خانواده ی خودم پیش آمد. چند روز پیش چای خانه تمام شد و بیم آن می رفت که کافئین خون خانواده پایین بیاید. این شد که سریع دست به کار شدم و یک چای نیم کیلویی خریدم به قیمت 15 هزارتومن. بازش که کردیم این را داخلش دیدیم. یک دو هزار تومنی نوی دست نخورده که به دقت تا شده و داخل یک پاکت شیشه ای کوچک قرار گرفته. به همراه یک کارت قرعه کشی که کدش را برویم در سایتشان وارد کنیم تا شاید چیزی برنده شویم. همین. به همین سادگی. اخیرا یادم نمی آید تبلیغی از این چای در تلویزیون دیده باشم. اما همین کار خودش تبلیغی است به مراتب پر بازده تر و بدون هیچ هزینه ای. بازده ش هم این است که همین خود ما معتقدیم چقدر مزه ی این چای خوب است، چقدر به دلمان می چسبد و کلا چقدر با حال است! یادم می آید چند سال پیش یک چای را برای دفعه ی اول خریدم و داخلش یک قاشق چای خوری بود. قشنگ هم بود انصافا. مارکش را هم کوچک آن پایینش حک کرده بودند. الان در کمد قاشق های آشپزخانه را که باز کنیم، به گمانم شش هفت تایی از آن قاشق ها باشد. گرفتید قضیه را؟ این است تبلیغات!

حال من سوالم این است که چرا 99 درصد تبلیغات ما در این چیزهاست؟ خوراکی هایی تبلیغ می کنیم که اکثرشان مضرند. بانک هایمان گوشمان را پر کرده اند از تسهیلاتی که شبهه ی ربا بر آن می رود. یک تبلیغ خوب و آموزشی هم که می کنیم، آهنگی برایش می گذاریم که آدم دوست دارد همراهش بندری برقصد!

من به نظرم این روند را نمی شود اصلاح کرد. تا صدا و سیمای فرهیخته ای داریم که از چند میلیارد بیشتر نمی تواند بگذرد، وضع همین است. از این صدا و سیمای فرهیخته تعجب نمی کنم. تعجبم از جبهه ی فرهنگی، مذهبی و روشنفکرمان است که با وجود این که تاثیر عمیق تبلیغات در کشور خودمان و بلکه دنیا را می داند، چرا این قدر در این زمینه ضعیف است؟ چرا وقتی می بیند صدا و سیمای فرهیخته مان دارد مصرف گرایی را ترویج می کند، تبلیغاتی موثر بر خلاف آن نمی سازد؟ چرا وقتی می بیند کالاهای خارجی دارند شیشه ی مانیتور تلویزیون هایمان را می شکنند و می آیند توی دهانمان، کاری نمی کنند؟ چرا وقتی می بینند بی حجابی مردان و زنان دارد دمار از روزگار جوانان مجرد و متأهل در می آورد، تکانی به خودشان نمی دهند؟ چرا؟


1. شنیدم برنامه ی نود بیش ترین تعرفه ی تبلیغات را دارد. به ازای هر ثانیه بیش از پنج میلیون تومان. الان دارم فقط حدس می زنم که یکی از دلایلی که صدا و سیمای فرهیخته با وجود حاشیه های بسیار زیاد نود، تمام قد پشت آن ایستاده چیست. فقط حدس می زنم! البته اشتباه نکنید، من نود و عادل فردوسی پور را خیلی هم دوست دارم. این حسابش با آن جداست.


مربوط نوشت: کلمه ی «فرهیخته» را برای این که کمی به مطلب بار طنز بدهم اضافه کردم پشت «صدا و سیما»...!

بی ربط نوشت: خدا فرزندان زیاد و صالح بدهد به حسین که گفت قرار است چ را در دانشگاه تهران پخش کنند. بسیار خوشحال شدم که چه زود به وصال یار رسیدم! رفتم و فیلم را دیدم. در فضایی بسیار پرشور و هیجان به خاطر حضور تعداد زیادی دانشجو. کلا فضاهای دانشجویانه به نظرم مثل هیچ چیز نیست. جنس دیگری دارد. از حاشیه های مراسم هم حضور حاتمی کیای عزیز و مریلا زارعی بود. مهندس مهدی چمران هم جلوی من نشسته بود و دل مرا بیش تر فشار می داد وقتی وسط فیلم چند بار عینکش را برداشت و اشک هایش را پاک کرد. 
در مورد فیلم حرف زیاد است برای گفتن. دوست داشتم مطلبی هم در مورد آن بنویسم اما گفتم بهتر است فعلا چیزی نگویم تا بکر بودن فیلم برای تان از بین نرود. بهتر است اکران فیلم شروع شود تا شما بروید و فیلم را ببینید، خودم هم حداقل یک بار دیگر آن را ببینم. آن وقت اگر زنده بودم مطلبی خواهم نوشت. کلا با این موضوع که بلافاصله بعد از اکران فیلم های جشنواره، فضای مجازی پر می شود از نقد فیلم های پخش شده مخالفم. عزیزان منتقد! مردم هنوز این فیلم را ندیده اند. بنابراین کمی خودتان را نگه دارید تا اکران فیلم آغاز شود و بعد سیل نقدهای تان را شروع کنید. مطمئن باشید نمی ترکید!
چند نقد در مورد «چ» دیدم. که نوشته بودند چمرانِ این فیلم آن چمرانِ عارف، خدایی، انقلابی و چریک نیست. با احترام باید بگویم با تمام این نقدها مخالفم. دلیلش باشد برای بعد.


۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۵ ۲۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

چ

یک. خب همه ی شهدا عزیزند. همه ی شهدا والا مقامند. همه ی آن ها. همه شان آدم هایی بودند که انتخاب شدند برای خوب شدن و بعد ... شهید شدن. این کم درجه ای نیست و کم آدم را به حسرت نمی نشاند. حتی شاید آن کسی را که وقت سربازی اش بوده و به زور آورده اند تا بجنگد و احیانا وقتی از ترس پشت سنگر قایم شده بوده موشکی آمده و... . یا آن کس که داشته فرار می کرده و رفته روی مین. به هرحال این موارد هم بوده اند و نمی توان گفت همه با میل و رغبت آمده و شهید شده اند. اما باز هم یک فرقی میان آن کسی که حتی به زور آورده شده با کسی که در ویلای شمال شهرش داشته با یکی از دوست دخترهایش لاس می زده باید باشد دیگر؟ نباید باشد؟ آن ها حتما پیش خدا عزیزند. همه ی شهدا. حتی آن کسی که تا قبل از جبهه به جای آب مشروب می خورده و در جبهه ها ترک کرده و به جای مشروب، آب های گل آلود نوشیده. همه ی آن ها عند ربهم یرزقونند. در این شکی نیست. اما جای باحال قضیه این جاست که رزق داریم تا رزق. شهدا پیش خدا هم درجاتشان فرق می کند. بعضی ها بوده اند که خدا دستشان را گرفته و آن ها را آورده تا حجله ی شهادت. بعضی هم بوده اند که خودشان آمده اند. این ها خیلی باهم فرق دارد. یا مثلا بعضی هستند که گمنام می شوند. یک گمنام می گوییم و یک گمنام می شنویم. ما چه می فهمیم که یک نفر عشق بازی اش با خدا باشد، برای خدا هدیه بخرد، از خدا هدیه بگیرد، با خدا دور همی جمع شوند و دل بدهند و قلوه بستانند و آخر سر هم عشق بازی اش را تمام کند و سرش را هدیه ببرد برای خدایش؟ سر آخر هم فقط معشوقش او را بشناسد و بس. ما چه می فهمیم؟

دو. همان طور که شهدا پیش خدایشان درجات مختلف دارند، پیش بنده گان خدا هم همین طورند. به قول معروف هرکسی با یکی حال می کند. من تمام شهدا را دوست دارم. حسرت جایگاه تک تک شان را می خورم. همه شان صفای خاص خودشان را دارند. تمام این ها درست اما هیچ کس برای من چمران نمی شود. مصطفای عزیز. مصطفی جان من است؛ عشق من است. از وقتی که «مرگ از من فرار می کند»1 چمران را خواندم، فهمیدم واقعا می شود که مرگ هم از انسان فرار کند. مرگ به انسان بگوید شما فعلا این جا باش، دنیا به تو نیاز دارد! اما انسان خودش دنبال مرگ بدود. خودش مرگ را بگیرد و با خود ببرد. من وقتی چمران را شناختم (شناختم؟) فهمیدم که چه طور می شود یک پروانه آن قدر به دور شمع بچرخد، آن قدر خودش را به در و دیوار بزند تا آخر خودش را در شمع بسوزاند. در شعله ی آتش شمع. لاشه ی سوخته اش کناری بیفتد و روحش اشکی بشود به پای شمع. «...خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می جوشد، می لرزد، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکاری از آن سرچشمه بگیرد...»2. من وقتی چمران را شناختم فهمیدم می شود که انسان تمام وجودش اشک شود و دیگر هیچ. همه چیز برای او خدا باشد و دیگر هیچ نباشد. همه چیز باشد و هیچ نباشد. وقتی چمران را شناختم فهمیدم می شود که انسان از محرم فقط مشکی پوشیدن و «سین سین» کردن را بلد نباشد. بلد باشد در حسین محو شود، بسوزد و ذوب شود مثل مصطفی. «...ای حسین، دردمندم، دلشکسته‎ام، و احساس می‎کنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست...ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می‎کشیدی، می‎بوسیدی، وداع می‎کردی، آیا ممکن است هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟...»3. مصطفی چمران واقعا مثل هیچکس نیست. هیچکس هم مثل او نیست. چه کسی می تواند در اوج جنگ و زیر ترکش و خمپاره های نامرد، یک ساعت بنشیند با خیال آسوده به گل آفتابگردانی نگاه کند و محو زیبایی اش شود؟4 چه کسی جز چمران می تواند عارف باشد، عاشق باشد، نقاشی5 بکشد، تفنگ دست بگیرد، به گل ها خیره شود، جلوی تیر و ترکش و خمپاره روی خاکریز بایستد و بی خیال باشد؟ 

سه. از سه چهار سال پیش که در مصاحبه ای از قول ابراهیم حاتمی کیای عزیز خواندم که فیلمنامه ی چمران را نوشته ولی به دلیل نامهربانی ها تولیدش را به عقب انداخته واقعا غصه خوردم و حسرت. شاید یک سال پیش بود که فهمیدم حاتمی کیا شروع به ساخت «چ» کرده و واقعا خوشحال شدم. هبچ کس برای ساختن چمران بهتر از حاتمی کیا نبود. کارگردانی خوش سابقه که هر دو طیف متضاد سینمای ایران او را قبول داشته و دارند. خیلی حیف می شد که مثلا از این طرف افرادی مثل فرج الله سلحشور یا مسعود دهنمکی سراغ چمران می رفتند تا یک طیف سینمای کشورمان با دید بدی چمران را ببینند و تخریبش کنند، یا از آن طرف افرادی مثل اصغر فرهادی یا کمال تبریزی آن را بسازند که از طرف دیگر مورد هجمه قرار گیرند. چمران را فقط باید کسی مثل حاتمی کیا می ساخت که هردو طرف قبولش دارند تا دچار حاشیه نشود. که خوشبختانه ساخت و همین طور هم شد. «چ» امسال در جشنواره به نمایش درآمد و تحسین تماشاگران و منتقدان را برانگیخت. سرا پا منتظرم تا اکران آن - احتمال زیاد در عید - شروع شود تا بروم و دو ساعتی عشق کنم. ممنون آقای حاتمی کیا. ممنون!

آخر. تمام گلزار شهدای بهشت زهرای تهران - از قبر صیاد گرفته تا قبر آوینی و یادبود ابراهیم هادی و مزار شهدای گمنام - یک طرف، مزار مصطفی هم یک طرف. می توانی بروی کنار قبر بزرگ و سه رنگش، لای آن شلوغی زیبای بچه بهشتی های باصفا خودت را گم و گور کنی و فقط تو باشی و مصطفی. بعد هم همین طور هی سر تا پای مزارش را نگاه کنی. هبچ جمله ای روی قبر مصطفی نیست جز یک الله. تو هم لازم نیست چیزی بگویی. کافی است فقط به آن الله نگاه کنی و بعد کم کم سرت را بیاوری بالا تا برسی به چشم های مصطفی. همان ها که دارند به دور دست ها نگاه می کنند و شاید اگر کمی دقت کنی خیسی آن ها را هم حس کنی. همین که به آن چشم ها دقت کنی کافی است. همین کافی است.


0. چ

1. کتاب «مرگ از من فرار می کند». انتشارات روایت فتح. کتاب بسیار خوبی است. بخوانیدش!

2 و 3. از یادداشت های شهید چمران. اگر می خواهید بخشی کوچک از یادداشت های مصطفی را به همراه خط زیبایش ببینید، اینجا را نگاهی بیندازید.

4. گل آفتاب گردان هم زیباست. این طور نیست؟

5. شهید چمران نقاشی های زیبایی هم می کشیده. علی الحساب این را ببینید. بقیه اش را هم خودتان لطفا سرچ بفرمایید!


پ.ن.1: امیدوارم هفته بعد مصطفی بعد از چهار پنج ماه باز دعوتم کند پیش خودش. امیدوارم.
پ.ن.2: مجموعه ای از عکس های شهید چمران. خودم با آن عکسی که مصطفی دارد بارفیکس می رود خیلی حال می کنم!

بی ربط نوشت: امروز کنکور ارشد وزارت علوم برای من تمام شد. با تمام تلخی ها و شیرینی های زیاد و اندکش. از جلسه ی امتحان هم جدای از بیسکوییتی مسخره، مراقبی شلوغ و بغل دستی هایی روی اعصاب، یک چیز بیش از همه یادم مانده. نوشته ای روی تکه آجر دیوار روبرویم: «مرگ بر عشق، درود بر دیوانگی». هاع!



۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۴ ۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه