یادداشت‌های یک عدد زرافه

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

شکرستان

امروز «عیدِ اول» پدربزرگ بود. اولین عیدی که یک نفر دیگر در این دنیا نباشد را در شهر ما می گویند عیدِ اول. رسم هم هست که از اول صبح دانه دانه فامیل و در و همسایه می آیند به دیدنی بازمانده گان در خانه ی مرحوم. اگر هم که مرحوم کسی باشد مثل پدربزرگ حقیر که دیگر جای خود دارد و تمام نوه ها باید از اول صبح خبردار آماده باشیم.

دوست داشتم روز دفن پدربزرگ بنویسم و از لحظه ای بگویم که پدربزرگ را گذاشتند سه متر زیر زمین و کفن را باز کردند و سنگ لحد را گذاشتند و خاک را ریختند. که من و مسعود نشسته بودیم روی خاک ها (نشسته بودم؟ یا آن جا هم حواسم بود شلوارم خاکی نشود؟ یادم نیست.) و داشتیم همین طور نگاه می کردیم به پدربزرگ که زیر تلی از خاک پنهان می شود. نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.

دوست داشتم از روضه خوانی سالانه ی پدربزرگ بنویسم که امسال روز اولش هم زمان شد با هفتمشان. از این بنویسم که اعلامیه ها را دانه دانه بردم دم در مساجد مختلف زدم و گاهی آن وسط یکی می گفت حاج رضا فوت شد؟ ای بابا، خدا رحمتش کند، مرد خوبی بود. دوست داشتم حتا بیایم و عکس اعلامیه را بزنم این جا. چندتا عکس هم از روضه خوانی گرفته بودم که دوست داشتم آن ها را هم بگذارم. کمی از آن حال و هوا بنویسم. به هرحال خاطره می شود دیگر.

چهلم پدربزرگ هم گذشت و ننوشتم. الان که حساب کردم دیدم تا قبل از این که عصر امروز برویم سر خاک پدربزرگ - که حالا یک سنگ سیاه هم فاصله ی ما را بیشتر کرده - دو هفته ای می شد نیامده بودم سر خاک. دو هفته! واقعن از خودم بدم می آید بعضی وقت ها. دو هفته برای نوه ی یک پدربزرگ خیلی زشت است که نرود سر خاکش تا فاتحه ای بخواند و احیانن کمی دلش بگیرد. فکر که کردم دیدم خیلی بد شده بودم در این دو هفته. خیلی. وقتی من خودم نمی توانم خودم را تحمل کنم، چطور یک نفر دیگر من را تحمل کند؟ مگر نمی گویند مرده ها آگاهند؟ خب وقتی یک مرده نخواهد من بروم پیشش و اندک آبرویی هم داشته باشد، دعایش می گیرد دیگر. نمی گیرد؟ بعد همین می شود که مقدرات دست به دست هم می دهند که حادثه ای مشمئز کننده رقم بخورد و من دو هفته نروم سر خاک پدربزرگ. نه مثل عمو سعیدِ با معرفت که در این نزدیک به دو ماه هرروز رفته به گمانم. همین امروز هم که رفتم کمی ریز شدم و دیدم چند روزی است از آن دو هفته ی قبل کمی بهترم. اندکی. و باز توانستم بروم پیش پدربزرگ و حمد و سوره ای بخوانم و شش انا انزلنا و یک آیت الکرسی. تمام کارهای دنیا حساب کتاب دارد. حتا رفتن به سر قبر یکی.

دلم گرفته. بخشی از روزگارم به غفلت می گذرد و بقیه اش هم به مسکّن. دوست داشتم پدربزرگ بود و خندان و سرحال. با جدّیت منتظر ازدواجم بود و نصیحتم می کرد درس بخوانم. با جدّیت. اما نیست. خدایش بیامرزد که زود رفت و ندید و نیست خیلی چیزهایی که می خواستم ببیند و خیلی جاهایی که می خواستم باشد.

دلم گرفته. در خزعبلات گفته بودم باید روزی هفت هشت ساعت بخوانم. از آن موقع تا الان متوسط مطالعه ام در روز به گمانم بیست دقیقه ای می شود. هه! چقدر از حرف تا عمل فاصله است. سرگردانم. وقت ها به بطالت می گذرند و عمرم به تباهی. آیت الله قرهی می گفت هر شب بعد از این که مسواک زدید، دو دقیقه با آقاجان صحبت کنید. درد و دل کنید. از آقا بخواهید کمک تان کند.

آقاجان؟ می شنوید چه می گویم؟ اگر بگویم غلط کردم راضی می شوید؟ بگویم شکر خوردم چه؟ درست است که من پشیزی نمی ارزم. درست است که من لیاقت ندارم. این ها را می دانم. اما شما که لیاقت بخشیدن دارید. شما که لیاقت دستگیری دارید. شما که خوبید. شما که آقایید. ندارید؟ نیستید؟

به جان مادرتان قسم بخورم چه؟


۲۹ دی ۹۲ ، ۲۳:۱۴ ۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

مرگ تدریجی یک رویا

...

رویروم دیواری از مه، دیواری از سنگ

...

بیا، تا مه توی چشام بمیره

بیا، تا قصه مون پایان نگیره

بذار یادم بیاد خورشید

منو کم کن از این تردید

تو باشی شب نیست

تو باشی آزادم...


این را خیلی دوست دارم. خیلی. مخصوصا چند جمله ی آخر. دقیقا از همان جایی که آن ترومپت لعنتی شروع می کند به زدن.


۲۷ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

خزعبلات

به آرایشگر می گویم موهایم را طوری بزند تا نیازی به شانه کردن نداشته باشد. دیگر نمی رسم شانه اش کنم و سشوار بکشم. ارشد دارم. حوصله هم ندارم دیگر. قبلن ها با حوصله موها را سشوار می کشیدم. سشوار را آرام می گرفتم روی موها و کم کم عقب می بردم تا موهای مجعدم صاف شوند. هیچ وقت کجی را در موهایم دوست نداشتم و هیچ وقت هم موهایم صافِ صاف نشد. آرایشگر گفت یعنی ماشین کنم؟ یاد دوران دبستان افتادم که باید موها را ماشین می کردیم. یاد آن چهره ی مظلوم و معصوم. دوران خوبی بود برایم. داداش امین تو کجایی؟ چرا دیگر از صف پنجمی ها برای منِ کلاسِ اولی دست تکان نمی دهی؟ کاش می شد الان همه ی حرف هایت به من در مورد درس و ارشد نباشد. خسته شدم. ذهنم خسته است. من روی دیوار جلوی میزم نوشته ام می خواهم استاد دانشگاه شوم. یک استادِ خوب. مثل شهید شهریاری. مگر آرزو بر جوان عیب است؟ اما آیا شهید شهریاری هم مثل من ذهنش اینقدر شلوغ بود؟ اینقدر از دوران دبستانش فاصله گرفته بود؟ این قدر بد شده بود؟ گمان نکنم. نمی دانم. می گویم نه، ماشین نه. یک طوری بزن که هم شانه نیاز نداشته باشد و هم یک مدلی داشته باشد. شروع می کند. قیچی اش را بر می دارد: خِرِچ خِرِچ خِرِچ.

همیشه اعصابم خرد می شد که در آرایشگاه نمی توانستم خودم را ببینم. عینکی که شدم یاد گرفتم در آرایشگاه باید عینکت را در بیاوری. آرایشگر باید دستش آزاد باشد و عینک تو مزاحم است. من بدون عینک هیچ نمی بینم. هیچ. عینک برای من چشم هایم هست و چشم هایم عینکم. اما مجبورم چشم هایم را بگذارم روی میز بغل خرده موهای شاید پنجاه نفر قبلی. آرایشگر مشغول است. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. و من غیر از توده ی خرمایی ای که دارد هی کوچک و کوچکتر می شود چیزی نمی بینم. موهایم را خیلی دوست داشتم. اما دیگر بهشان نمی رسیدم. آیا دل من پیر شده است؟ آیا کم حوصله شده ام؟ نمی دانم. شاید هردو. شاید هم هیچکدام. صبح پدر سر صبحانه گفت بچه! موهای بلند در روز نیم ساعت وقتت را می گیرد. در یک هفته می شود سه ساعت و نیم. برو مثل مهدی از ته بزن تا بتوانی بیشتر درس بخوانی. دیدم راست می گوید. باید بیشتر بخوانم. به کسی مثل من زن نمی دهند. کار نمی دهند. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. به آرایشگر می گویم بهرحال دیگر نمی رسم هوای موهایم را داشته باشم. تا الان خوب نخوانده ام و باید در این یک ماه روزی هفت هشت ساعت بخوانم. می گوید هفت هشت ساعت؟! یک پسر آمده بود می گفت روزی هفده هجده ساعت می خواند. الان هم دانشگاه شریف قبول شده. می گویم خب بهرحال کنکور کارشناسی رقابتشان بیشتر است. ارشد خیلی هاشان اوسکولند. درصد پِرتی بالاست. چیزی نمی گوید. شاید با خودش فکر کرده دارم منطقی می گویم. نمی داند که تا الان که ساعت چهار عصر است و دارم می نویسم، فقط 35 دقیقه خوانده ام. شاید هم من اوسکولم. هه، مسخره است! یک چیزی بر می دارد و چند بار می زند توی موهایم. شبیه تیغ است. هربار می زند خِرچِ تیزی می کند. می گویم این دیگر چیست؟ قبلن نمی زدی از این ها. می گوید این توی مو را بر می دارد و سرش را تیز می کند تا کمی فشن شود. می گویم خودم خیلی فشن نیستم راستش. موهایم هم نمی خواهم فشن شود. می گوید اعتماد به نفس داشته باش!

داداش هم همیشه طوری حرف می زند که فکر می کند من هم مثل خودش هستم. همین الان هم با اعتماد به نفس می گوید بنشین روزی هفت هشت ساعت بخوان قبول می شوی. پارسال هم بهت گفتم و گوش نکردی و مثل الان گفتی وقت نیست. آن موقع گوش به حرف ندادی، الان گوش به حرف نمی دهی، هیچ موقع گوش به حرف نمی دادی. هوس کرده ام گوش به حرف هیچ کس ندهم. تمام کتاب هایم را پرت کنم پایین و میزم را بردارم بگذارم در هال تا ظهر ها رویش ناهار بخوریم و پدر بتواند اخبار ببیند و مجبور نباشد بیاید در آشپزخانه. یک چکیده بزنم در گوش هرچه امتحان کوفتی ارشد است. بعد یک کفش اسپورت خوب بگیرم تا بتوانم خوب پیاده روی کنم. یک کلاه مشکی هم بگذارم روی سرم - که الان کم مو شده - و از خانه پیاده بروم سمت پاتوق کتاب. «بلندی های بادگیر» را بخرم، «ویلِت» را بخرم، مجموعه کامل همسران شهدا را بخرم، «رسائل بندگی» آقا مجتبا را بخرم. همه کتابهای شهید مطهری را بخرم. آن کتابی که شرح درس قرآن حضرت آقا در اوایل انقلاب بود و الان اسمش یادم نیست را بخرم و هرچه به چشمم خوش آمد بخرم. بعد بیایم بیرون و در راه برگشت بروم کافه ای بنشینم یک لیوان شیرکاکائوی داغ بخرم و همانجا پنجاه صفحه از کتاب آقا مجتبا را بخوانم. بدون توجه به خنده های جلف و آخر الزمانی دخترکان بزک کرده. بدون فکر ارشد لعنتی. بدون فکر آینده ی کوفتی. بدون فکر چهار سال دوره کارشناسی که مثل باد تمام شد. بدون فکر ترم چهار. بدون فکر ترم هشت. بعد بلند و با اعتماد به نفس گارسون را بگویم یک لیوان دیگر برایم بیاورد و باز بخوانم و بخوانم. بعد که به خانه آمدم هیچکس نباشد بگوید چرا اینقدر کتاب خریده ای؟ تو مگر درس نداری و تا الان کجا بودی؟ بعد بیایم و مثل این نویسنده ها هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و برگه ها را چرک کنم و چرک کنم تا آخر بشوم یک نویسنده. یک نویسنده ای که هیچ چیز برایش مهم نیست غیر از کتاب ها و نوشته هایش. نه ازدواج، نه آینده، نه گذشته. هیچ چیز. خودش باشد و تنهایی اش. 

خِرِچ خِرِچ خِرِچ. مرتضا برای چهلم پدربزرگ تماس گرفت و تسلیت گفت. دلم برای مرتضا تنگ شده با آن چشم های آبی اش، آن موهای بورش، آن پوست سفیدش و آن ذهن روشنش. گفت این روزها از کتابخانه که بر می گردد، در راه لیست کانتکت های گوشی اش را باز می کند و از بالا می آید به پایین. دانه دانه بچه ها را یاد می کند. خیلی از کارش خوشم آمد. گفتم دمت گرم! این کار را نصفه شب ها هم که بلند می شوی بکن! تلفن را که قطع کردم به دیوار جلوی میز نگاه کردم و ته دلم گفتم مرتضا تو چقدر با معرفتی. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ.

هفت هزار تومن می دهم و از آرایشگاه می زنم بیرون. فروشگاه ارگ گفته بود قهوه ترک خوب آورده. این مدت همراه با درس قهوه که می خورم حس خوبی می گیرم. یک ماه دیگر مانده تا کنکور. روزی سر جمع دو ساعت می خوانم و وسطش هم پنج دقیقه قهوه می خورم. خیلی برنامه ی مسخره ای ست. این چه طرز خواندن است؟ من باید استاد شوم. حضرت آقا گفته اند پیشرفت علمی خیلی مهم است. باید درس بخوانم و بعد که استاد شوم، متواضعانه به بچه ها هم یاد بدهم. مثل استاد شهریاری. مثل استاد کریمی که مسلم می گفت. من باید به آنجا برسم. باید باعث افتخار همه باشم. باید امام زمان به من افتخار کند. باید پدر و مادرم به من افتخار کنند. باید همسرم به من افتخار کند. باید الگوی دانشجوها و فرزندانم باشم. این به نظرم درست تر است. باید به اینجاها برسم. آخرش هم شاید شهید شوم. مثل شهریاری. این طوری درست تر است.

فروشگاه ارگ بسته است. گندش بزند.


یادداشتی که قبل از فوت پدربزرگ نوشته بودم و زده ام جلوی میزم. یادش بخیر. چقدر از حرف تا عمل فاصله است. این طور نیست؟

۱۵ دی ۹۲ ، ۱۵:۵۵ ۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

مکعب مستطیل سبز

هیچ صبحی یادم نمی آید که از سرویس جامانده باشم. هر روز شش و بیست دقیقه بدون تخلف می ایستم تا سر و کله ی مینی بوس از پیچ میدان پیدا شود. توی تاریکی اول صبح، فیات سبز یک مکعب مستطیل کامل است. کنارش نوشته: «ستارخان_جنت آباد، 25 تومان.» راننده زیاد حرف نمی زند. حداکثر یک «پرسپولیس بازم باخت؟» یا «فردا قراره برف بیاد؟» وقتی یکی از بچه ها جوابش را می دهد سر تکان می دهد. من حواسم همیشه جای دیگری است. حالی که صبح ها در سرویس دارم با بعد از ظهرها فرق می کند. تا مینی بوس به آخرین میدان برسد، حالم خوب نمی شود. میدانی که بعدها اسمش را گذاشتند «سلمان هراتی» و حالا میدان را به اسمش نمی شناسم. بعد از میدان سرویس از زیر پلی می گذرد و بلافاصله بعد فقط می توانم یک نگاه آنی بکنم. همیشه چیزی در درونم می گوید گذرایی اش به بی قراری اش نمی ارزد اما فردا صبحش دوباره همین حال را پیدا می کنم. 

در برگشت برای تصاحب صندلی های سرویس همیشه غوغایی است. برای پسرهای متولد دهه ی شصت چیز عجیبی نیست. همیشه امکانات کمتر از تعداد متقاضی است! آقای عسگری، معلم هنرمان، بعضی وقت ها موقع برگشت سوار سرویس می شود. می ایستد تا دعوای بچه ها برای گرفتن جا تمام بشود و بعد یک دفعه سر و کله اش در سرویس پیدا می شود. روزهایی که آقای عسگری سوار سرویس نشود، صندلی کنار راننده بهترین جا برای نشستن است. وگرنه باید بلند شوی تا او بنشیند. همیشه خندان وارد می شود، بلند سلام می کند و راحت می نشیند. قبل از اینکه شروع کند با راننده حرف زدن، اول عینکش را تمیز می کند. «اجاره ها اینجا خیلی بالا رفته.»، «لوازم یدکی گیرت می آد؟»... راننده همیشه سر تکان می دهد. من هم مثل آقای عسگری هیچ وقت توی دعوای سوار شدن نیستم. موقع برگشتن یک روز در میان سوار سرویس می شوم. سوار هم که بشوم همیشه دوست دارم بایستم. وقتی راننده تند می رود، کیف می کنم که باد محکمی از پنجره به صورتم می خورد. کیف سنگینم کمی دردسر دارد. بیشتر وقت ها می دهمش دست یکی که نشسته است. 

روز اول که راننده می آمد تا جای همه را یاد بگیرد، بردمش پایین کوچه مان و بعد گفتم که از دور برگردان دور بزند. همان جا پرسید: «می تونی بیای سر خیابون؟» من هم گفتم می توانم. بعد گفت: «پس صبح ساعت شش و بیست دقیقه سر خیابان.» صبح ها چهارمین یا پنجمین نفری ام که سوار می شود. بعد از صندلی کنار راننده، پنج صندلیِ آخر پر طرفدارترند. برای نشستن روی صندلی مورد علاقه ام دعوا لازم نیست. صندلی سوم در ردیف تکی ها. پهنای پنجره دقیق با صندلی هماهنگ است. ستونی جلوی دیدش را نمی گیرد. فقط پاهای درازم بدجوری بینِ برآمدگی جای چرخ و صندلی جلویی که پشتی اش کمی خوابیده، گیر می کند. می شود تحملش کرد. صبح های تاریک زمستان، سرویس با پرده های انداخته مثل یک اتاق خواب متحرک است. صدای یک نواختِ موتور مثل لالایی می ماند. آدم ناخواسته چرتش می گیرد. بعد از من نوید سوار می شود. نمی شود باور کرد آدمی که صبح ها دارد آن طرف چرت می زند، همان پسر شرور مدرسه است. در برگشت، صندلی ام بی برو برگرد مال اوست. بدنش را کامل از پنجره بیرون می برد و داد و فریاد می کند. یک روز کیسه ای را که پرِ آب کرده دم مدرسه ی دخترانه می اندازد روی کله ی یکی. کنارش ایستاده ام. تا پیاده شود هر بار ادای دخترک را در می آورد و هر بار بلندبلند با او می خندم.

آقای عسگری همیشه می گوید نقاشی مان را تکی ببریم کنار میزش. هفته ی پیش که توضیح داد در نقاشی چطور یک لحظه ثبت می شود، گفت برایم یک لحظه بکشید. بعضی وقت ها حرف هایش را منِ دوازده ساله به سختی می فهمم. توی نقاشی بغل دستیِ سمت راستی ام، فوتبالیستی دارد توپ را با قیچی گل می کند. نوید، بغل دستیِ سمت چپی ام، غولی را کشیده که با شلیک دارد بشقاب پرنده را می اندازد. آقای عسگری به نقاشی من می خندد و دماغ گنده اش را به سمتم می گیرد. مکعب مستطیلِ سبزِ چرخ داری کشیده ام توی گرگ و میش اول صبح زمستانی. پرده ی همه ی پنجره ها افتاده است، جز یکی در وسط که کله ی سیاه پسرکی کنارش زده. سمت چپ، ستون های خاکستری پلی را کشیده ام که رویشان نوشته های نامشخص است. مینی بوس تازه از زیر پل رد شده است. در پیش زمینه هیکل کوچکی است با مقنعه و لباس مدرسه ی آبیِ کم رنگ. رو به مینی بوس و پشت به بیننده. نسیم خنک صبح، دسته ای از موهای طلایی مجعدش را بالا برده...

///طاهر خورشیدی///


بعضی افرادی که من را می شناسند و این جا را می خوانند، احتمالا می دانند که تنها مجله ای که به طور مرتب می خرم «همشهری داستان» است. چند وقتی است که در «داستان» باب شده که از قبل موضوعی را مشخص می کنند تا خوانندگان نوشته ها و روایت های خودشان در آن موضوع را بنویسند. برگزیده ها هم چاپ می شوند. موضوع روایت های شماره ی مهرماه (تازه شماره ی مهرماه را تمام کرده ام. به علت مثلا ارشد و هزار کوفت و زهر مار دیگر از این چیزهایی که دوستشان دارم جا مانده ام) در مورد سرویس مدرسه بود. 
این روایتی که آقای طاهر خورشیدی نوشته اند را بسیار دوست داشتم. نثر زیبا، بیان قوی، یادآوری خاطرات کوچک و ریز سرویس مدرسه، و در آخر اشاره ی ظریفی که به احساس درونی اش نسبت به دخترکی با موهای طلایی می کند، باعث شد این روایت در ذهنم ماندگار شود. 

من را ببخشید اگر به وبلاگ هایتان سر نمی زنم، احوالی نمی پرسم و سراغی ازتان نمی گیرم. نگذارید به پای بی معرفتی. بگذارید به پای مشغله های مختلف. به پای گرفتاری ها و دور بودن از روزهای خوب. فکر کنم چهارده یا پانزده سالم بود که روزهای خیلی خوبی داشتم. این قدر شیطان بر من چیره نبود، این قدر غافل نبودم، این قدر روحم داغان نشده بود. بگذارید به پای دور بودن از آن روزها. نه چیز دیگر.
به دعایتان محتاجم. 
۱۰ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه