امروز «عیدِ اول» پدربزرگ بود. اولین عیدی که یک نفر دیگر در این دنیا نباشد را در شهر ما می گویند عیدِ اول. رسم هم هست که از اول صبح دانه دانه فامیل و در و همسایه می آیند به دیدنی بازمانده گان در خانه ی مرحوم. اگر هم که مرحوم کسی باشد مثل پدربزرگ حقیر که دیگر جای خود دارد و تمام نوه ها باید از اول صبح خبردار آماده باشیم.

دوست داشتم روز دفن پدربزرگ بنویسم و از لحظه ای بگویم که پدربزرگ را گذاشتند سه متر زیر زمین و کفن را باز کردند و سنگ لحد را گذاشتند و خاک را ریختند. که من و مسعود نشسته بودیم روی خاک ها (نشسته بودم؟ یا آن جا هم حواسم بود شلوارم خاکی نشود؟ یادم نیست.) و داشتیم همین طور نگاه می کردیم به پدربزرگ که زیر تلی از خاک پنهان می شود. نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.

دوست داشتم از روضه خوانی سالانه ی پدربزرگ بنویسم که امسال روز اولش هم زمان شد با هفتمشان. از این بنویسم که اعلامیه ها را دانه دانه بردم دم در مساجد مختلف زدم و گاهی آن وسط یکی می گفت حاج رضا فوت شد؟ ای بابا، خدا رحمتش کند، مرد خوبی بود. دوست داشتم حتا بیایم و عکس اعلامیه را بزنم این جا. چندتا عکس هم از روضه خوانی گرفته بودم که دوست داشتم آن ها را هم بگذارم. کمی از آن حال و هوا بنویسم. به هرحال خاطره می شود دیگر.

چهلم پدربزرگ هم گذشت و ننوشتم. الان که حساب کردم دیدم تا قبل از این که عصر امروز برویم سر خاک پدربزرگ - که حالا یک سنگ سیاه هم فاصله ی ما را بیشتر کرده - دو هفته ای می شد نیامده بودم سر خاک. دو هفته! واقعن از خودم بدم می آید بعضی وقت ها. دو هفته برای نوه ی یک پدربزرگ خیلی زشت است که نرود سر خاکش تا فاتحه ای بخواند و احیانن کمی دلش بگیرد. فکر که کردم دیدم خیلی بد شده بودم در این دو هفته. خیلی. وقتی من خودم نمی توانم خودم را تحمل کنم، چطور یک نفر دیگر من را تحمل کند؟ مگر نمی گویند مرده ها آگاهند؟ خب وقتی یک مرده نخواهد من بروم پیشش و اندک آبرویی هم داشته باشد، دعایش می گیرد دیگر. نمی گیرد؟ بعد همین می شود که مقدرات دست به دست هم می دهند که حادثه ای مشمئز کننده رقم بخورد و من دو هفته نروم سر خاک پدربزرگ. نه مثل عمو سعیدِ با معرفت که در این نزدیک به دو ماه هرروز رفته به گمانم. همین امروز هم که رفتم کمی ریز شدم و دیدم چند روزی است از آن دو هفته ی قبل کمی بهترم. اندکی. و باز توانستم بروم پیش پدربزرگ و حمد و سوره ای بخوانم و شش انا انزلنا و یک آیت الکرسی. تمام کارهای دنیا حساب کتاب دارد. حتا رفتن به سر قبر یکی.

دلم گرفته. بخشی از روزگارم به غفلت می گذرد و بقیه اش هم به مسکّن. دوست داشتم پدربزرگ بود و خندان و سرحال. با جدّیت منتظر ازدواجم بود و نصیحتم می کرد درس بخوانم. با جدّیت. اما نیست. خدایش بیامرزد که زود رفت و ندید و نیست خیلی چیزهایی که می خواستم ببیند و خیلی جاهایی که می خواستم باشد.

دلم گرفته. در خزعبلات گفته بودم باید روزی هفت هشت ساعت بخوانم. از آن موقع تا الان متوسط مطالعه ام در روز به گمانم بیست دقیقه ای می شود. هه! چقدر از حرف تا عمل فاصله است. سرگردانم. وقت ها به بطالت می گذرند و عمرم به تباهی. آیت الله قرهی می گفت هر شب بعد از این که مسواک زدید، دو دقیقه با آقاجان صحبت کنید. درد و دل کنید. از آقا بخواهید کمک تان کند.

آقاجان؟ می شنوید چه می گویم؟ اگر بگویم غلط کردم راضی می شوید؟ بگویم شکر خوردم چه؟ درست است که من پشیزی نمی ارزم. درست است که من لیاقت ندارم. این ها را می دانم. اما شما که لیاقت بخشیدن دارید. شما که لیاقت دستگیری دارید. شما که خوبید. شما که آقایید. ندارید؟ نیستید؟

به جان مادرتان قسم بخورم چه؟