یادداشت‌های یک عدد زرافه

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

مرگ تدریجی یک جینگیل

بعضی وقت ها هم می شود که یک دختر خوشگل مامانی را در خیابان می بینم. یا مثلا همین امشب که در روضه خوانیِ خانه ی یکی از اقوام، «تسنیم» دختر حامد را دیدم. این جور وقت ها - مخصوصا اگر آن دختر کمی خوشگل و تو دل برو باشد - یک لبخند شیرین می زنم و در رویاهای خودم غرق می شوم. دخترک خوشگلی را می بینم که چشم هایش به خودم رفته، موهای بلندش را مامانش (همسر مکرمه ی بنده!) با سلیقه ی تحسین برانگیزش بسته و خلاصه دل من را می برد. بعد با آن چشم های درشتش همان طوری که دستم را گرفته و در خیابان با هم می رویم، سرش را می آورد بالا و با لحن قشنگش می گوید: بابا برام شوشولات می خری؟ و من هم «چشم بابایی» ای می گویم و برایش سه شکلات می گیرم. بهش می گویم یکی برای خودت، این یکی را هم بده به مامانی و آن یکی هم برای عروسکت. بعد که با خوشحالی شکلات ها را از دستم می گیرد و بهشان نگاه می کند، ته دلم غنج می رود و همان طور که بهش نگاه می کنم، زیر لب می گویم: قربونت برم جینگیل بابایی!

خب درست است که آدم باید سعی کند همیشه در «حال» زندگی کند. اما به این رویاهای شیرین نمی توانم نه بگویم. آدم خوب است بعضی وقت ها طعم بعضی چیزها را قبل از این که واقعا بچشد، به صورت مجازی تجربه کند. البته همه ی چیزها نه. بعضی چیزها! ممکن است هیچ موقع فرصت نشود به صورت حقیقی بعضی چیزها را تجربه کنیم. مثلا حیف است آدم طعم شیرین دختر داشتن را نچشد. یک دخترِ جینگیل مینگیلِ تو دل برو با چشم های درشت و خوشگل که بعضی وقت ها خودش را مثل گربه برایت لوس می کند و در عین این که اعصابت از دست نق زدن هایش کمی به رعشه افتاده، دوست داری بگیری اش و با عصبانیت لپش را بخوری! این ها حس های شیرینی است که آدم ممکن است اساسا تجربه اش نکند. مثل آن بنده خدا که بیچاره چهار بار تلاشش را کرد و هر چهار بار هم پسر شد! 

یک بار وقتی نان ها را بیرون از نانوایی پهن کرده بودم تا هوا بخورند و خمیر نشوند، دخترکی را دیدم که سرش را از ماشین بیرون آورده بود و موهای بلندش وسط هوا و زمین تاب می خورد. واقعا هوس کردم یکی اش را داشته باشم. این اتفاق درست قبل از این بود که نامه ی چمران به نریمان را بخوانم. درست ترش این است که همان نان ها را برای ناهار خوردیم و بعد از ناهار، آن نامه ی خطاب به شخصی به اسم نریمان را خواندم. «نریمان عزیزم، سلام گرم و درد آلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلی متشکرم. نوار و عکس ها رسید. مرا به عوالمی فرو برد...»؛ «... گویی به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود خود جز حق نگفته ام، جز رضای خدا و طریقه ی حقیقت راهی نرفته ام، دلی را نیازرده ام، به کسی ظلم نکرده ام (جز به خودم و نزدیک ترین کسانم. آن هم در راه حق)...»؛ «... من همیشه خود را برای مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال برای من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من مرده است...»؛ «... متاسفانه رنج من فقط جمال نیست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده ای و حقیقت را با زبان بی زبانی بازگو کرده ای، من همه ی آن ها را از دست داده ام! جمال را، سال پیش از دست داده بودم و برای من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزی تجلی کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت پدرش باشد... با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردی اضافی بر آن درد دائمی قبلی است که مرا رنج می داده و رنج می دهد...»؛ «... می دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه ی زیبایی ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش کنم، آن گاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس کنم...»؛ «... نامه را ختم می کنم و به تو و همه ی دوستان درود می فرستم. سلام گرم مرا به همه ی دوستان برسان. ارادتمند مصطفی چمران».1

بعد نامه تمام شد. نامه ای نوشته شده در 12 اکتبر 1973 به شخصی به نام نریمان که نمی دانم کیست. کتاب را بستم و در سکوت به عکس روی جلدش نگاه کردم. به نیمی از چهره ی چمران که از تاریکی بیرون آمده و به جایی نگاه می کند. (+) ناخودآگاه یاد آن صحنه های فیلم «چ» افتادم. صحنه هایی که از نظر من نقاط اوج فیلم بود و در آن، لحظات بودن چمران با خانواده اش در آمریکا را نشان می داد و کشاکش سخت او برای دل کندن از آن ها و راهی شدن به سوی هدف والای خودش. صحنه هایی که در اواخر فیلم شدت بیش تری گرفت و در نهایت تصمیم سخت چمران برای دل کندن از خانواده اش را نشان می داد. تصمیمی که به گفته ی خودش در این نامه هنوز هم رنجش می دهد. 



بعد همین طور که به عکس روی جلد نگاه می کردم با خودم می گفتم چمران وقتی چمران شد که توانست دل از آن چهار فرزند خودش بکند. دل از زندگی ای شیرین در قلب زیبایی های دنیایی بکند. دل از زندگی ای سرشار از لحظاتی که بعضی وقت ها با دیدن یک دختر بچه ی خوشگل به خیالت می آید بگذرد. دل از همسرش پروانه بکند. چمران وقتی چمران شد که توانست این تصمیم را بگیرد. تصمیمی سخت و رنجش زا. آن قدر سخت که نشان دادن فیلم ساخته گی اش، اشک از چشمان برادرش مهدی جاری می کند. آن وقت من، با دیدن یک بچه در خیابان وارد وادی اوهام می شوم و با دختر خیالی ام بازی می کنم. بعد می خندم. آن هم وقتی که اصلا هیچ چیز معلوم نیست و شاید اصلا هیچ وقت هیچ دختری در کار نباشد!

بعد که این فکرها تمام شد، کتاب را گذاشتم گوشه ای و تصمیم گرفتم کمی کم تر خیال پردازی کنم. کمی کم تر دل ببندم. آن هم به چیزهایی که نیست. بعد چند روز گذشت تا ناگهان امشب «تسنیم» را دیدم و دلم غنج رفت و لبخند زدم. بعد در میان آن لبخند یاد چمران افتادم. یاد گشادی سینه اش و تنگی سینه ی خودم. و بعد از سختی رنجی که کشید دلم به درد آمد. 



پ.ن: عکس مطلب، پوستر انگلیسی فیلم «چ» هست. پوستری که خود گویای خیلی چیزهاست. چمران، دست در درست بچه ها و نگاهی به دور دست ها.

اکران فیلم شروع شده. از دستش ندهید.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۲ ۲۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

تبلیغات

این روزها تبلیغات تلویزیونی جزو لاینفک زندگی همه ی ما شده. روزی نیست که تلویزیون را روشن کنیم و نبینیم که دارند محصول جدیدی تبلیغ می کنند. تبلیغ هایی گران و رنگارنگ. گران از این لحاظ که شاید پولی که برای هرکدامشان خرج شده، با حقوق چند ساله ی یک کارمند معمولی برابری کند1. رنگارنگ هم از این بابت که در هرکدامشان ایده های مختلف به کار رفته. ایده هایی بعضا بسیار جذاب و بعضا بسیار افتضاح. حتی اخیرا تبلیغ هایی دیدم که برای بچه های کوچک یک وسیله ی آموزشی را به مدت بیست دقیقه تبلیغ می کنند. بعد در طول تبلیغ، منِ تقریبا 23 ساله که چند شاخه از موها و ریش هایم سپید شده رقصم می گیرد و باید جلوی قری که دارد در کمرم می پیچد را بگیرم! آن وقت خدا به داد این بچه های کوچک برسد که قرار است این طوری تربیت شوند.

یک نوع دیگر تبلیغ هم داریم که از حالت مجازی (تلویزیون، رادیو، اینترنت و الخ) خارج شده و عینی می شود. تبلیغاتی به مراتب وسوسه برانگیز تر و پربازده تر برای شرکت ها. نمونه اش جوایز بانکها و اپراتورهای تلفن همراه، یا این برنج های مسخره ی پاکستانی و هندی که کل کشور را دارد مثل طاعون پر می کند. تمام زحمتی که این شرکت ها می کشند این است که برنج از این کشورها وارد می کنند (برنجی که گلویشان را پاره کردند متخصصین امر که ضرر دارد، نخورید) و بعد با مارک های مختلف بسته بندی می کنند. صدا و سیمای فرهیخته ی ما هم برای یکی از آن ها برنامه ی مجزای هفته گی می گذارد که بیایند و قرعه کشی کنند و به نمی دانم چند نفر چقدر بدهند. از آن طرف هم برنج های گیلان و مازندران در انبارها خاک می خورند. حال می کنید جادوی تبلیغات را که چه تاسف برانگیز می تواند هم صدا و سیمای فرهیخته ی ما را به خاطر چند میلیارد بیشتر (!) وسوسه کند و هم مردم ما را به خاطر شانسِ شاید یک هزارم درصدشان در بردن جایزه؟ این است تبلیغات!



داشتم می گفتم تبلیغات عینی بسیار وسوسه برانگیز و تاثیر گذار هستند. عکسی که در بالا مشاهده می فرمایید نمونه ای است که اخیرا برای خانواده ی خودم پیش آمد. چند روز پیش چای خانه تمام شد و بیم آن می رفت که کافئین خون خانواده پایین بیاید. این شد که سریع دست به کار شدم و یک چای نیم کیلویی خریدم به قیمت 15 هزارتومن. بازش که کردیم این را داخلش دیدیم. یک دو هزار تومنی نوی دست نخورده که به دقت تا شده و داخل یک پاکت شیشه ای کوچک قرار گرفته. به همراه یک کارت قرعه کشی که کدش را برویم در سایتشان وارد کنیم تا شاید چیزی برنده شویم. همین. به همین سادگی. اخیرا یادم نمی آید تبلیغی از این چای در تلویزیون دیده باشم. اما همین کار خودش تبلیغی است به مراتب پر بازده تر و بدون هیچ هزینه ای. بازده ش هم این است که همین خود ما معتقدیم چقدر مزه ی این چای خوب است، چقدر به دلمان می چسبد و کلا چقدر با حال است! یادم می آید چند سال پیش یک چای را برای دفعه ی اول خریدم و داخلش یک قاشق چای خوری بود. قشنگ هم بود انصافا. مارکش را هم کوچک آن پایینش حک کرده بودند. الان در کمد قاشق های آشپزخانه را که باز کنیم، به گمانم شش هفت تایی از آن قاشق ها باشد. گرفتید قضیه را؟ این است تبلیغات!

حال من سوالم این است که چرا 99 درصد تبلیغات ما در این چیزهاست؟ خوراکی هایی تبلیغ می کنیم که اکثرشان مضرند. بانک هایمان گوشمان را پر کرده اند از تسهیلاتی که شبهه ی ربا بر آن می رود. یک تبلیغ خوب و آموزشی هم که می کنیم، آهنگی برایش می گذاریم که آدم دوست دارد همراهش بندری برقصد!

من به نظرم این روند را نمی شود اصلاح کرد. تا صدا و سیمای فرهیخته ای داریم که از چند میلیارد بیشتر نمی تواند بگذرد، وضع همین است. از این صدا و سیمای فرهیخته تعجب نمی کنم. تعجبم از جبهه ی فرهنگی، مذهبی و روشنفکرمان است که با وجود این که تاثیر عمیق تبلیغات در کشور خودمان و بلکه دنیا را می داند، چرا این قدر در این زمینه ضعیف است؟ چرا وقتی می بیند صدا و سیمای فرهیخته مان دارد مصرف گرایی را ترویج می کند، تبلیغاتی موثر بر خلاف آن نمی سازد؟ چرا وقتی می بیند کالاهای خارجی دارند شیشه ی مانیتور تلویزیون هایمان را می شکنند و می آیند توی دهانمان، کاری نمی کنند؟ چرا وقتی می بینند بی حجابی مردان و زنان دارد دمار از روزگار جوانان مجرد و متأهل در می آورد، تکانی به خودشان نمی دهند؟ چرا؟


1. شنیدم برنامه ی نود بیش ترین تعرفه ی تبلیغات را دارد. به ازای هر ثانیه بیش از پنج میلیون تومان. الان دارم فقط حدس می زنم که یکی از دلایلی که صدا و سیمای فرهیخته با وجود حاشیه های بسیار زیاد نود، تمام قد پشت آن ایستاده چیست. فقط حدس می زنم! البته اشتباه نکنید، من نود و عادل فردوسی پور را خیلی هم دوست دارم. این حسابش با آن جداست.


مربوط نوشت: کلمه ی «فرهیخته» را برای این که کمی به مطلب بار طنز بدهم اضافه کردم پشت «صدا و سیما»...!

بی ربط نوشت: خدا فرزندان زیاد و صالح بدهد به حسین که گفت قرار است چ را در دانشگاه تهران پخش کنند. بسیار خوشحال شدم که چه زود به وصال یار رسیدم! رفتم و فیلم را دیدم. در فضایی بسیار پرشور و هیجان به خاطر حضور تعداد زیادی دانشجو. کلا فضاهای دانشجویانه به نظرم مثل هیچ چیز نیست. جنس دیگری دارد. از حاشیه های مراسم هم حضور حاتمی کیای عزیز و مریلا زارعی بود. مهندس مهدی چمران هم جلوی من نشسته بود و دل مرا بیش تر فشار می داد وقتی وسط فیلم چند بار عینکش را برداشت و اشک هایش را پاک کرد. 
در مورد فیلم حرف زیاد است برای گفتن. دوست داشتم مطلبی هم در مورد آن بنویسم اما گفتم بهتر است فعلا چیزی نگویم تا بکر بودن فیلم برای تان از بین نرود. بهتر است اکران فیلم شروع شود تا شما بروید و فیلم را ببینید، خودم هم حداقل یک بار دیگر آن را ببینم. آن وقت اگر زنده بودم مطلبی خواهم نوشت. کلا با این موضوع که بلافاصله بعد از اکران فیلم های جشنواره، فضای مجازی پر می شود از نقد فیلم های پخش شده مخالفم. عزیزان منتقد! مردم هنوز این فیلم را ندیده اند. بنابراین کمی خودتان را نگه دارید تا اکران فیلم آغاز شود و بعد سیل نقدهای تان را شروع کنید. مطمئن باشید نمی ترکید!
چند نقد در مورد «چ» دیدم. که نوشته بودند چمرانِ این فیلم آن چمرانِ عارف، خدایی، انقلابی و چریک نیست. با احترام باید بگویم با تمام این نقدها مخالفم. دلیلش باشد برای بعد.


۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۵ ۲۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه