یادداشت‌های یک عدد زرافه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همشهری داستان» ثبت شده است

نمی ترسی؟

اولین روایت شماره خرداد 93 همشهری داستان، روایت بهرام محمدی فرد است از یکی از عکس هایش. به گفته ی همشهری داستان، بهرام محمدی فرد عکاس روزنامه ی جمهوری اسلامی بوده و در دوران دفاع مقدس، بیش تر عملیات ها و لحظه های مهم را با دوربینش ثبت کرده است. متن زیر، خاطره ای است از ماه های آغازین جنگ که به لحظه ی ثبت این عکس معروف از مصطفی چمران می انجامد؛ کسی که خرداد امسال، سی و سه سال از شهادتش گذشته است.



توی جبهه، هر گروهی که توجهم را جلب می کرد، مدتی به عنوان عکاس دنبال شان می رفتم؛ فداییان اسلام، جهان آرا، چمران. از چمران و بچه هایش خوشم می آمد. گروه عجیبی بودند با تیپ ها و کاراکترهای مختلف. رفتم به اش گفتم: «می خواهم با شما بیایم.» گفت: «نمی ترسی؟ عملیات ما جور خاصی است.» گفتم: «نه. توی فیلم ها عملیات چریکی و پارتیزانی دیده ام!» همان شب عملیات داشتند. جایی بود به اسم ده خرما نزدیک اهواز که عراق گرفته بود و از آن جا اهواز را می زد. با ماشین راه افتادیم و حوالی دو صبح رسیدیم به اتاقکی وسط دشت. ماشین ها را گذاشتیم و پیاده ادامه دادیم. خودش جلوتر از همه می رفت. همیشه جلوتر از همه می رفت.

نزدیک سپیده بود که به نیروهایش گفت بنشینند و خودش رفت پنجاه متر جلوتر پشت یک خاک ریز. دوربین را در آورد و از بالای خاک ریز آن طرف را نگاه کرد. بعد برگشت و به من گفت: «می خواهی بیایی عراقی ها را ببینی؟» فکر کردم شوخی می کند. بیست و دو سالم بود و نمی خواستم کم بیاورم. بلند شدم دنبالش رفتم. پشت خاک ریز که رسیدم، رفتم بالا و دوربین را گرفتم جلوی چشمم. درست آن طرف خاک ریز در سی چهل متری ما، یک ساختمان بود با کلی تیربار و مهمات که عراقی ها مقابلش راه می رفتند و حرف می زدند و اگر ساکت می ماندی، صدایشان را هم می شنیدی. یک هو از ترس کرخت شدم، عرق سردی نشست روی تمام بدنم و بی اختیار سریدم پایین. چند دقیقه همان طور ماندم. بعد هر طور بود خودم را جمع کردم و آمدیم پیش بچه ها. چمران با بی سیم، گرای ساختمان را به نیروهایش داد و آن ها هم شروع کردند به زدن. عملیات که تمام شد، راه افتادیم عقب. آفتاب بالا آمده بود و بین راه جایی نشستیم که استراحت کنیم. این عکس را همان جا گرفتم. نمی دانم پشت نگاهش چیست. نمی دانم دارد مرا سرزنش می کند یا اصلا فکرش جای دیگری است.

این اولین و آخرین بار بود. بعدش دیگر نترسیدم.


این روایت، از ماهنامه ی همشهری داستان شماره خرداد انتخاب شده بود. خواندن آن را به دوستان علاقمند به مطالعه توصیه می کنم.


پی نوشت 1: نامه ای از دیار جبل. قسمت اول

پی نوشت 2: بعضی از مواقع، شاید هم خیلی از مواقع، از اینکه یکی مثل من لاف دوست داشتن چمران را می زند و آن قدر در مورد آن می گوید و می نویسد تا این که برخی افراد با دیدن چمران یاد من می افتند، خنده ی تلخی می زنم و دلم برای چمران می سوزد.

پی نوشت 3: یک فنجان چای دبش!

پی نوشت 4: تصاویر کیفیت بالایی دارند. برای دیدنشان با کیفیت واقعی، پس از کلیک روی آن ها، گزینه ی «اندازه واقعی تصویر» را انتخاب کنید.




۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۳ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

مکعب مستطیل سبز

هیچ صبحی یادم نمی آید که از سرویس جامانده باشم. هر روز شش و بیست دقیقه بدون تخلف می ایستم تا سر و کله ی مینی بوس از پیچ میدان پیدا شود. توی تاریکی اول صبح، فیات سبز یک مکعب مستطیل کامل است. کنارش نوشته: «ستارخان_جنت آباد، 25 تومان.» راننده زیاد حرف نمی زند. حداکثر یک «پرسپولیس بازم باخت؟» یا «فردا قراره برف بیاد؟» وقتی یکی از بچه ها جوابش را می دهد سر تکان می دهد. من حواسم همیشه جای دیگری است. حالی که صبح ها در سرویس دارم با بعد از ظهرها فرق می کند. تا مینی بوس به آخرین میدان برسد، حالم خوب نمی شود. میدانی که بعدها اسمش را گذاشتند «سلمان هراتی» و حالا میدان را به اسمش نمی شناسم. بعد از میدان سرویس از زیر پلی می گذرد و بلافاصله بعد فقط می توانم یک نگاه آنی بکنم. همیشه چیزی در درونم می گوید گذرایی اش به بی قراری اش نمی ارزد اما فردا صبحش دوباره همین حال را پیدا می کنم. 

در برگشت برای تصاحب صندلی های سرویس همیشه غوغایی است. برای پسرهای متولد دهه ی شصت چیز عجیبی نیست. همیشه امکانات کمتر از تعداد متقاضی است! آقای عسگری، معلم هنرمان، بعضی وقت ها موقع برگشت سوار سرویس می شود. می ایستد تا دعوای بچه ها برای گرفتن جا تمام بشود و بعد یک دفعه سر و کله اش در سرویس پیدا می شود. روزهایی که آقای عسگری سوار سرویس نشود، صندلی کنار راننده بهترین جا برای نشستن است. وگرنه باید بلند شوی تا او بنشیند. همیشه خندان وارد می شود، بلند سلام می کند و راحت می نشیند. قبل از اینکه شروع کند با راننده حرف زدن، اول عینکش را تمیز می کند. «اجاره ها اینجا خیلی بالا رفته.»، «لوازم یدکی گیرت می آد؟»... راننده همیشه سر تکان می دهد. من هم مثل آقای عسگری هیچ وقت توی دعوای سوار شدن نیستم. موقع برگشتن یک روز در میان سوار سرویس می شوم. سوار هم که بشوم همیشه دوست دارم بایستم. وقتی راننده تند می رود، کیف می کنم که باد محکمی از پنجره به صورتم می خورد. کیف سنگینم کمی دردسر دارد. بیشتر وقت ها می دهمش دست یکی که نشسته است. 

روز اول که راننده می آمد تا جای همه را یاد بگیرد، بردمش پایین کوچه مان و بعد گفتم که از دور برگردان دور بزند. همان جا پرسید: «می تونی بیای سر خیابون؟» من هم گفتم می توانم. بعد گفت: «پس صبح ساعت شش و بیست دقیقه سر خیابان.» صبح ها چهارمین یا پنجمین نفری ام که سوار می شود. بعد از صندلی کنار راننده، پنج صندلیِ آخر پر طرفدارترند. برای نشستن روی صندلی مورد علاقه ام دعوا لازم نیست. صندلی سوم در ردیف تکی ها. پهنای پنجره دقیق با صندلی هماهنگ است. ستونی جلوی دیدش را نمی گیرد. فقط پاهای درازم بدجوری بینِ برآمدگی جای چرخ و صندلی جلویی که پشتی اش کمی خوابیده، گیر می کند. می شود تحملش کرد. صبح های تاریک زمستان، سرویس با پرده های انداخته مثل یک اتاق خواب متحرک است. صدای یک نواختِ موتور مثل لالایی می ماند. آدم ناخواسته چرتش می گیرد. بعد از من نوید سوار می شود. نمی شود باور کرد آدمی که صبح ها دارد آن طرف چرت می زند، همان پسر شرور مدرسه است. در برگشت، صندلی ام بی برو برگرد مال اوست. بدنش را کامل از پنجره بیرون می برد و داد و فریاد می کند. یک روز کیسه ای را که پرِ آب کرده دم مدرسه ی دخترانه می اندازد روی کله ی یکی. کنارش ایستاده ام. تا پیاده شود هر بار ادای دخترک را در می آورد و هر بار بلندبلند با او می خندم.

آقای عسگری همیشه می گوید نقاشی مان را تکی ببریم کنار میزش. هفته ی پیش که توضیح داد در نقاشی چطور یک لحظه ثبت می شود، گفت برایم یک لحظه بکشید. بعضی وقت ها حرف هایش را منِ دوازده ساله به سختی می فهمم. توی نقاشی بغل دستیِ سمت راستی ام، فوتبالیستی دارد توپ را با قیچی گل می کند. نوید، بغل دستیِ سمت چپی ام، غولی را کشیده که با شلیک دارد بشقاب پرنده را می اندازد. آقای عسگری به نقاشی من می خندد و دماغ گنده اش را به سمتم می گیرد. مکعب مستطیلِ سبزِ چرخ داری کشیده ام توی گرگ و میش اول صبح زمستانی. پرده ی همه ی پنجره ها افتاده است، جز یکی در وسط که کله ی سیاه پسرکی کنارش زده. سمت چپ، ستون های خاکستری پلی را کشیده ام که رویشان نوشته های نامشخص است. مینی بوس تازه از زیر پل رد شده است. در پیش زمینه هیکل کوچکی است با مقنعه و لباس مدرسه ی آبیِ کم رنگ. رو به مینی بوس و پشت به بیننده. نسیم خنک صبح، دسته ای از موهای طلایی مجعدش را بالا برده...

///طاهر خورشیدی///


بعضی افرادی که من را می شناسند و این جا را می خوانند، احتمالا می دانند که تنها مجله ای که به طور مرتب می خرم «همشهری داستان» است. چند وقتی است که در «داستان» باب شده که از قبل موضوعی را مشخص می کنند تا خوانندگان نوشته ها و روایت های خودشان در آن موضوع را بنویسند. برگزیده ها هم چاپ می شوند. موضوع روایت های شماره ی مهرماه (تازه شماره ی مهرماه را تمام کرده ام. به علت مثلا ارشد و هزار کوفت و زهر مار دیگر از این چیزهایی که دوستشان دارم جا مانده ام) در مورد سرویس مدرسه بود. 
این روایتی که آقای طاهر خورشیدی نوشته اند را بسیار دوست داشتم. نثر زیبا، بیان قوی، یادآوری خاطرات کوچک و ریز سرویس مدرسه، و در آخر اشاره ی ظریفی که به احساس درونی اش نسبت به دخترکی با موهای طلایی می کند، باعث شد این روایت در ذهنم ماندگار شود. 

من را ببخشید اگر به وبلاگ هایتان سر نمی زنم، احوالی نمی پرسم و سراغی ازتان نمی گیرم. نگذارید به پای بی معرفتی. بگذارید به پای مشغله های مختلف. به پای گرفتاری ها و دور بودن از روزهای خوب. فکر کنم چهارده یا پانزده سالم بود که روزهای خیلی خوبی داشتم. این قدر شیطان بر من چیره نبود، این قدر غافل نبودم، این قدر روحم داغان نشده بود. بگذارید به پای دور بودن از آن روزها. نه چیز دیگر.
به دعایتان محتاجم. 
۱۰ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه