یادداشت‌های یک عدد زرافه

۱۵ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

یا من اسمه دواء

از وقتی یادم می آید و بچه بودم، روضه خوانی خانه ی پدربزرگ، برای من و همه ی نوه ها جزو روزهای خوب و خاطره انگیز سال بود. دهه ی اول صفر که می شد، صبحها بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه به خانه ی پدربزرگ می رفتیم و نیم ساعت - یک ساعتی را آن جا بودیم و بعد با حسرت راهی مدرسه می شدیم. خوب یادم می آید که از اول هفته انتظار جمعه را می کشیدیم تا بتوانیم روضه خوانی را تا آخر باشیم. روضه خوانی از حول و حوش ساعت پنج و نیم - شش صبح شروع می شد و تا هشت و نیم - نُه ادامه داشت و ما نوه ها هرکدام به مقتضای سن خودمان، هرکاری از دستمان بر می آمد می کردیم. یکی مان نان قندی می داد؛ دیگری استکان های خالی چای را دانه دانه جمع می کرد؛ آن یکی بلندگو را بسته به قد آخوند تنظیم می کرد و کوچکترها هم ول می گشتیم. در تمام این لحظات هم پدربزرگ دم در ورودی خانه اش می نشست و به مردمی که می آمدند خوشامد می گفت.

...

سال 88 که دانشجو شدم و به تهران رفتم، اولین سالی بود که نتوانستم روضه خوانی را کامل باشم. چند روز بعد از پایان مراسم، خبردار شدم که پدربزرگ روز آخر روضه خوانی، وقتی مجلس تمام می شود، به اتاقش می رود تا کمی استراحت کند و بعد از مدتی، بیهوش می شود و ... سکته ی مغزی - نخاعی. بدون هیچ مقدمه ای. و از آن تاریخ به بعد، پدربزرگ مثل تمام کسانی که همچین سکته ای می کنند، افتاده شد.

...

از آن موقع تا الان سه روضه خوانی را پدربزرگ روی ویلچر گذراند. بعضی روزها یک ساعت روی ویلچر می نشست، بعضی روزها نیم ساعت و روزهای دیگر که طاقت نداشت، دراز کشیده روی تختش به صحبتهای آخوندها گوش می داد.

...

تقریبا ده دوزاده روز پیش بود که صبح که مامان بزرگ از خواب بیدار شدند، دیدند که کف های سفید و قرمز ار دهان و بینی پدربزرگم بیرون زده. عموها سریع اورژانس خبر می کنند و پدربزرگ را به بیمارستان می برند. ICU. تشخیص هم نا امید کننده بود: خون ریزی وسیع مغزی و سطح هوشیاری پایین. دقیقا مانند مادر و دو برادر مرحومِ پدربزرگ قبل از مرگ. همه ی خانواده ی صبورمان ناگهان شوکه شدیم. خون ریزی مغزی، به مانند سکته ی مغزی - نخاعیِ چهار سال پیش ناگهانی بود و هیچکس هم دلیلش را نفهمید.

...

چند روز پیش که از عمو سعید پرسیدم، فهمیدم امسال روضه خوانی خانه ی پدربزرگم چهل ساله می شود. چهل سال روضه خوانی برای امام حسین توفیق می خواهد. نصیب هرکسی نمی شود. البته پدربزرگ من هم هرکسی نیست. پیرمردی که همه ی نمازها حتی نماز صبحش را تا وقتی سالم بود به مسجد محل می رفت و جماعت می خواند؛ نماز جمعه اش ترک نمی شد و اخیرا از مامانم شنیدم که نماز شبش هم. بعضی موقع ها هم از این و آن در مورد دست به خیر بودن پدربزرگم شنیده بودم.

...

حال پدربزرگم خوب نیست و به کُما رفته. اصلا خوب نیست. چند روزی ست که هر روز به همراه عموها می رویم تا پدربزرگ را ماساژ دهیم. امروز واکنش های عصبی به کل قطع شده بود. دکتر گفت سطح هوشیاری پایین آمده. عمو ناصر گریه کرد و پشت فرمان می گفت: یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی...

من هم آه کشیدم. آه، آه، آه...


برایم تبدیل به رویا شده تا دوباره پدربزرگ هوشیار شود، روضه خوانی امسال را همراهمان باشد و سایه اش بالای سرمان. و بعد در جواب سلامم با لبخند بگوید: «السلام بابا جون. چطوری بابا؟...» یعنی به نظرتان می شود؟ یا من اسمه دواء و ذکره شفا...

لطفا برای پدربزرگم دعا کنید. ممنون

۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۱ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زرافه

مستأصل

این روزها حالم اصلا خوش نیست. همه را ناراحت کرده ام. خدا را ناراحت کرده ام، امام زمان را ناراحت کرده ام، امام حسین را ناراحت کرده ام. آن هم در محرمش.

بعضی وقتها هست که آدم مستأصل می شود و نمی داند چه کند. الان برای من از همان موقع هاست.

برایم دعا کنید که سخت محتاجش هستم...

۱۸ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

بیچاره مادرش

وقتی فهمیدم که دخترکِ جوان داخل آن اتوبوس کوفتی بود؛ وقتی فهمیدم که فقط دو ماه از عقدش گذشته بود؛ وقتی فهمیدم چند روز قبلِ ماجرا با خانواده به تهران آمده بودند و دو روز قبلش همه خانواده به غیر از او و پدرش برگشته بودند؛ وقتی فهمیدم پدرش گفته بود: «فردا کار دارم دخترم، بلیت امشبو کنسل کنیم و فردا شب بریم» و دخترک قبول نکرده و خودش تنها برگشته بود؛ وقتی فهمیدم ساعت ده شب در جواب تلفن مادرش گفته بود: «حرم امامیم مامان جون، داریم زیارت میکنیم» و یک ساعت بعد دیگر به تلفن مادر جواب نداده بود؛ وقتی فهمیدم سیستم برق اتوبوس های اسکانیا نزدیک راننده کار شده و با تصادفی از کار می افتند و درب ها همه قفل میشوند؛ وقتی فهمیدم اتوبوس آتش گرفته و همه داخل آن گیر کرده اند؛ وقتی فهمیدم دخترک ردیف جلو نشسته بوده؛ وقتی فهمیدم شب بعد حال مادرش دست خودش نبوده و با گریه میگفته: «باید زود جهیزیه دخترمو کامل کنیم تا قبل از محرم بفرستیمش خونه»؛ وقتی فهمیدم جنازه دخترک هنوز شناسایی نشده و پدرش نمونه DNA فرستاده؛ وقتی...

...

وقتی تمام اینها را فهمیدم دلم لرزید. بمعنای واقعی کلمه. یادم نمی آید که برای حادثه ای یا تصادفی اینطوری شده باشم اما این یکی قضیه اش فرق میکرد. هرجور حساب کردم دیدم نمیتوانم خودم را جای هیچکدام از اعضای خانواده هاشان بگذارم. خیلی سخت است. اینکه تو منتظر دلبندت باشی که احیانا صبح بیاید و باهم صبحانه بخورید، کمی از سفر برایت بگوید و بعد باهم به بوتیکی بروید که دیروز برایش یک لباس قشنگ دیده بودی و با ذوق میخواستی نشانش بدهی و آرزو داشتی او هم سلیقه اش مثل تو باشد و از خوشحالی لبخندی بزند و قندی در دل تو آب شود. «وااای مامان! چقد خوشگله!»...

دوست داشتم میتوانستم بنشینم یک دل سیر گریه کنم برای این 44 نفر. برای همه شان. اما چه کنم که بُهت برم داشته و هنوز هرطور فکر میکنم نمیتوانم هیچ جور این قضیه را هضم کنم. اینکه چه باید بشود یا حکمت خدا چه باید باشد که درست در حالتی که اتوبوس ها نزدیک هم شده اند، لاستیک یکی شان بترکد و منحرف بشود و برود درست روبروی آن یکی. و بعد شاخ به شاخ شوند و در ها قفل شوند و آتش و...

نمیدانم حکمت این قضایا چیست. نمیدانم.



۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۷ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

قاعده زمان

به شدت هوس کرده ام مثل بقیه دانشجویانی که الان در سایت دانشکده نشسته اند و مشغول انتخاب واحدند برای ترم جدیدشان، من هم بنشینم و با کدهای عجق وجق واحدهای مختلف کلنجار بروم و از این لیست به آن لیست بپرم و احیانا آن وسط اعصابم هم خرد شود و بد و بیراهی بگویم! اما چه کنم که قاعده زمان به لحظه های خوش زندگی هیچکس رحم نمیکند و برای من واحدی برای انتخاب نمانده و به زودی فارغ التحصیل میشوم. فقط امیدوارم این دانشجویان سال پایینی، قدر این لحظات خوششان را بدانند...


حاشیه: تولد حضرت معصومه مبارک:) روز دختر رو به همه دختران خوب سرزمینم تبریک میگم:)

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۶ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

دنیای نامرد

اخیرا به این نتیجه رسیده ام که به هیچ چیز این دنیا نمیشود دل خوش کرد. اصلا. دنیا موجودی نیست که به کسی حال بدهد. حال میگیرد اساسی. همان قضیه عجوزه و اینها. یا سخن آن مرد صاحبدل که میگفت هیچ خوشی یی در این دنیا نیست که قبل و بعدش سختی نداشته باشد. از قبولی در کنکور گرفته، تا ازدواج، تا پیدا کردن کار، تا بچه دار شدن و تا و تا و تا. میبینم راست میگوید. در تمام اینها ـ تازه اگر خوشی باشد. ناخوشی اش به کنارـ وجود آدمی آسفالت میشود. حالا با تمام این توصیفات، به آدمی بنگریم که صبح تا شب سگ دو میزند تا هی حسابهای میلیونی اش را میلیونی تر کند. هی. خنده دار نیست؟ جوک نیست؟ اصلا در همین قضیه، دنیا به او شاید پولی و کِیفی هم بدهد. اما چه را در عوضش گرفته؟ جوانی اش، اوقات فراغتش، وقتهایی که میتوانست برود پیش مادرش و دستش را ببوسد و احیانا وقتی میبردش شاه عبدالعظیم، کفشهایش را برایش جفت کند؛ زمانهایی که میتوانست بستنی یی بگیرد و با همسرش گوشه ای از پارکی بنشینند و باهم صحبت کنند و به هم لبخند بزنند؛ وقتهایی که میتوانست برود به حجره ی پدرش زیر بازار و با لبخند، «خسته نباشید»ی بگوید و خیلی چیزهای دیگر که هرکدام را میشود چندین پُست کرد. واقعا مسخره نیست؟

...

قلمم در این پست مثل این سگهایی شد در پیاده رو که هی میخواهند بدوند و هی صاحبشان افسارشان را سفت میچسبد و هی دوباره میخواهند بدوند. با این تفاوت که اینجا افسارش پاره شد. میخواستم بعد از آن جمله اولم بنویسم حتی به دوستی های این دنیا هم نمیشود دل خوش کرد؛ حتی به کسانی که خیلی رویشان حساب باز میکردی یک وقتی. همین. حالا ببین چه میخواستم بنویسم و چه نوشتم!

۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۵ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه