چقدر دور زندگی تند است! همین الان که مشغول نوشتن هستم، چهار ماه و یک روز از آن شب خاطرهانگیز میگذرد. شبی که رواق دارالحجهی حرم حضرت رضا علیهالسلام برایم تبدیل به یکی از خاطرهانگیزترین مکانهای روی این کرهی خاکی شد.
هیچوقت آن شب از خاطرم نمیرود؛ با استرس وارد رواق شدم و بعد از ساعتی، دیگر آن ایمانِ گذشته نبودم؛ دیگر «من» نبودم و «ما» تبدیل به واژهی پر معناتری در زندگیام شده بود. اگر متأهل باشید حتما متوجه این حرف من میشوید و اگر هم مجرد هستید انشاءالله به زودی زود این حس را تجربه کنید. وقتی صیغه عقد جاری میشود و دستت را در دست همسرت میگذارند، اتفاقهای زیادی میافتد و دید تازهای نسبت به دنیا پیدا میکنی. دیدی که شاید توصیف سادهاش این باشد: خوشی و خوشحالی یک نفر دیگر از شادی خودت برایت مهمتر است و این چیزی نیست که بتوان راحت توضیحش داد؛ باید تجربهاش کرد تا آن را فهمید.
داستانی دارد این قضیهی ازدواجم! داستانی عجیب که هرچه بیشتر در آن فکر میکنم دست خدا را بیشتر میبینم. داستانی که ماحصلش این شد که من، همسر عزیزتر از جانم و تمام اطرافیان نزدیک فهمیدیم که وقتی خدا دو نفر را برای هم خواسته باشد، خیلی راحت آنها را به هم میرساند؛ راحتتر از آن که بتوان فکرش را کرد. و چقدر این «خدایی» بودن لذتبخش و شیرین است.
پ.ن: دلم برای اینجا تنگ شده بود. خوشحالم که دوباره قصد نوشتن کردهام. با هدفی جدید و با انگیزهای جدید :)
هیچوقت آن شب از خاطرم نمیرود؛ با استرس وارد رواق شدم و بعد از ساعتی، دیگر آن ایمانِ گذشته نبودم؛ دیگر «من» نبودم و «ما» تبدیل به واژهی پر معناتری در زندگیام شده بود. اگر متأهل باشید حتما متوجه این حرف من میشوید و اگر هم مجرد هستید انشاءالله به زودی زود این حس را تجربه کنید. وقتی صیغه عقد جاری میشود و دستت را در دست همسرت میگذارند، اتفاقهای زیادی میافتد و دید تازهای نسبت به دنیا پیدا میکنی. دیدی که شاید توصیف سادهاش این باشد: خوشی و خوشحالی یک نفر دیگر از شادی خودت برایت مهمتر است و این چیزی نیست که بتوان راحت توضیحش داد؛ باید تجربهاش کرد تا آن را فهمید.
داستانی دارد این قضیهی ازدواجم! داستانی عجیب که هرچه بیشتر در آن فکر میکنم دست خدا را بیشتر میبینم. داستانی که ماحصلش این شد که من، همسر عزیزتر از جانم و تمام اطرافیان نزدیک فهمیدیم که وقتی خدا دو نفر را برای هم خواسته باشد، خیلی راحت آنها را به هم میرساند؛ راحتتر از آن که بتوان فکرش را کرد. و چقدر این «خدایی» بودن لذتبخش و شیرین است.
پ.ن: دلم برای اینجا تنگ شده بود. خوشحالم که دوباره قصد نوشتن کردهام. با هدفی جدید و با انگیزهای جدید :)