انا لله و انا الیه راجعون...

دیروز سوم پدربزرگم بود. همه رفتیم سر مزار. مردم زیاد آمده بودند. آیت الله علاقبند (یکى از علماى عارف و بزرگ شهرمان که مردم صف میکشند تا دستشان را ببوسند و دو دقیقه با ایشان صحبت کنند) خودشان لطف کردند و آمدند. یک ربعى سر قبر نشستند و دعا خواندند. ظاهرا با پدربزرگ رفاقتی دیرینه داشته اند و من نمی دانستم. مراسم ختم را هم آمده بودند.

پدربزرگم مرد بزرگى بود. نماز باشکوهى که برایشان خوانده شد، مراسم ختمى که برایشان گرفته شد و به گفته ى یکى از مسئولان مسجد، استقبال مردم بى سابقه بود و... نشان از بزرگى اش داشت. 

در این مدت افراد مختلف خواب هاى مختلفى دیدند. از شوهر خواهر پدربزرگ که روز اولى که پدربزرگ را به بیمارستان برده بودند، خواب دیده بود که تمام فوت شده هاى فامیل یکجا جمعند و همه خوشحال و البته تا الان نگفته بود؛ تا خواب دختر عمو که شب فوت پدربزرگ دیده بود پرنده اى از آسمان پایین مى آید و یک نفر را با خودش مى برد؛ تا خواب یکى از همسایه هاى سید پدربزرگ که شب بعد از تشییع، دیده بود که مردان و زنان یک نفر را از خانه پدربزرگ بیرون مى آورند و تشییع می کنند و از آسمان گل مى بارد و... .

...

آه که دلم برایت تنگ شده پدربزرگ! مرد بزرگى بودى و تو را نشناختیم و قدرت را ندانستیم. از نوه کوچکت راضى باش و شفاعت من را پیش حسین علیه السلام که نزدیک به پنجاه سال غلامى شان را کرده و برایشان روضه خوانى برگزار کردى، بکن.

از من راضی باش پدربزرگ. از من راضی باش...


ببخشید که به وبلاگ هایتان سر نمی زنم و نظر نمی دهم. این روزها که حسابی مشغول بودیم. الان هم دوباره باید برگردم سر درس و مشق و خواندن برای ارشد. پدربزرگ خدا بیامرز همیشه اصرار خاصی روی درس خواندن ما نوه ها داشت و به ما سفارش اکید می کرد برای درس خواندن. خلاصه ببخشید. هم ذهنم درگیر است و هم سرم شلوغ.