با یکی از همکارانم که در فاز روشنفکری است و شاید خیلی از چیزهایی که من قبول دارم را قبول ندارد خیلی وقت ها بحث می کنم. البته خیلی هم دوستش دارم و باهم صمیمی هستیم. اسمش را هم دوست دارم. حسین. این جور وقت ها که با حسین بحث می کنم، انگار در درون خودم رسالتی دارم که او را به راه راست هدایت کنم! مسخره است. بعضی وقت ها نگاه می کنم و می بینم که انگار دارم خودم را بالاتر از انسان ها می بینم. برتر از آن ها. و این بدترین حالتی است که ممکن است برای یک انسان پیش بیاید. نتیجه اش هم این می شود که او را به قهقرا می برد. به آن پایین ترین پایین ها.
همین الان پشت میزم نشسته بودم که نگاه به ساعت اتداختم و دیدم پنج دقیقه پیش اذان ظهر را گفته اند. دوباره آن حالت هدایت گونه در من بیدار شد و گفتم با حالتی غیر مستقیم بروم به حسین بگویم که اذان گفته اند؟ که یعنی اذان گفته اند و پاشو نماز اول وقت! آمدم سر وقت میزش که ارشادم را انجام دهم که دیدم نیست. جورابش هم روی میزش هست و دارد وضو می گیرد. خدا خیلی صاف و پوست کنده زد توی برجکم که حساب کار دستم بیاید.
الان که فکر می کنم می توانم بگویم در این مدتی که این جا مشغول به کار شده ام، حسین اکثرا نمازهایش را اول وقت تر از من می خواند.