بعضی وقت ها ناگهان حسی در من پیدا می شود، یک چیزی از ته دلم زبانه می کشد و بالا می آید که دوست دارم فریاد بکشم، بپرم بالا و پایین و خوشحالی کنم و دستهایم را هم در هوا تکان بدهم. یا اگر کسی کنارم باشد بپرم توی بغلش و غرق بوسه اش کنم. البته اگر پسر باشد. اگر دختر باشد، به لبخندی اکتفا می کنم.
بعضی وقتها هم می شود که نه تنها حوصله ی هیچ چیز و هیچکس را ندارم، بلکه حوصله ی خودم را هم ندارم. دوست دارم تنها باشم، هیچ حرفی با هیچ کسی نزنم، نسکافه ی داغی بخورم و پاهایم را دراز کنم. حتی حوصله ی کتاب خواندن هم ندارم. شاید مفید ترین کاری که این جور وقت ها می کنم، نشستن پای تلویزیون و بیهوده بالا و پایین کردن شبکه ها باشد. البته اگر حوصله اش را داشته باشم.
این تغییر حال و دمدمی مزاجی برایم بس عجیب است.