مینشینم کنار جوی عمر و به آن نگاه میکنم؛ لامصب عجیب میگذرد...
اینقدر سریع میگذرد که انسان متوجه نمیشود. مثل کره زمین. دارد با سرعت نمیدانم چقدر دور خودش میگردد و تو فکر میکنی ثابت و استوااار یکجا ایستادهای؛ همچون کوه. اما با دقت بیشتری که نگاه میکنی میبینی نخیر آقا! داستان چیز دیگری است.
دنیا گاهی تلنگری میزند و یادت میآورد که آهای جناب زرافه! به موهایت با دقت بیشتری نگاه کن تا آن چند شاخه سفید شده را هم ببینی؛ یا حتی به همین اعلامیهای که میگوید یکی از مشتریهای کتابفروشی دو سه روز است که جان به جانآفرین تسلیم کرده؛ آن وقت شاید کمی حساب کار دستت آمد.
اینقدر سریع میگذرد که انسان متوجه نمیشود. مثل کره زمین. دارد با سرعت نمیدانم چقدر دور خودش میگردد و تو فکر میکنی ثابت و استوااار یکجا ایستادهای؛ همچون کوه. اما با دقت بیشتری که نگاه میکنی میبینی نخیر آقا! داستان چیز دیگری است.
دنیا گاهی تلنگری میزند و یادت میآورد که آهای جناب زرافه! به موهایت با دقت بیشتری نگاه کن تا آن چند شاخه سفید شده را هم ببینی؛ یا حتی به همین اعلامیهای که میگوید یکی از مشتریهای کتابفروشی دو سه روز است که جان به جانآفرین تسلیم کرده؛ آن وقت شاید کمی حساب کار دستت آمد.