پشت میز در کتابفروشی پدر نشستهام. دور تا دور مانیتور کتابهایی چیده شدهاند که باید فاکتور شوند و مرتبشان کنم. گاهی اوقات مشتریای را باید راه بیندازم. گاهی هم صدای بوق لعنتی موتور سوارها روی مخ است.
همچراغمان گاهی اوقات رد میشود و سلامی میکند.
میخواستم بنشینم مثل گذشتهها دل بدهم به قلم و مطلبی بنویسم که خودم از خواندنش ذوق کنم. اما نمیرسم. کارهای کتابفروشی تلنبار شده. هرچقدر کار میکنم باز هم عقبم.
وضعیت خوبی نیست. شاید من کمال گرا هستم. شاید هم امروز حالم خوب نیست و بهتر است زبان در دهان گیرم و چیزی نگویم.