انگار همه چیز برایمان عادی شده. شنیدن خبر سکته جوان زیر بیست سال عادی شده. شنیدن خبر فوت دوست همسرم که تازه یک ماه بود عقد کرده بود، عادی شده. شنیدن خبر اینکه نگهبان مرکز تفریحی یکی از نزدیکان در عرض چند روز خودش و سه پسرش در بیمارستان بستری شدند و پسرِ پسرعمویش هم که از تصادف چهار روز پیش جان سالم به در برده بود، امروز در تصادف دیگری مرد عادی شده.

دیگر چطور باید بفهمم که این دنیا جای دل بستن و غصه خوردن و این عادات مسخره نیست؟

هرروز که میگذرد یک روز به مرگمان - که نمیدانیم دقیقا چه روزی‌ست - نزدیکتر می‌شویم. مگر فکر کردن به همین یک مساله نباید خیلی چیزها را درست کند؟ پس چرا اتفاقی نمی‌افتد؟