اصلا در باب اینکه انسان باید چقدر به کسانی که درخواست پول دارند و اصطلاحا «گدا» هستند کمک کند، هنوز خودم هم به نتیجهای نرسیدهام. یا اینکه چگونه باید رفتار کرد که گداپروری نشود. درست است که میگویند نباید سائل را رد کرد، اما چه دلیلی دارد که وقتی میبینی جوان سرحال و قبراقی آمده و گدایی میکند، آیا باید بازهم ۵۰۰ تومان مثلا بیندازی جلویش؟ که برود از ۱۰۰ نفر دیگر هم ۵۰۰ تومان بگیرد و «گدا» بار بیاید؟ این با کجای عقل جور در میآید؟
یا چرا وقتی میدانی که این چهارتا زنی که سر چهارراه ایستادهاند و هرکدامشان یک بچه هم بغل زده و به خاطر «شیر بچه» گدایی میکنند، آخر شب یک الدنگی میآید و تمام پولهایشان را جمع میکند و اندازه بخور و نمیر به آنها میدهد، باز هم باید سائل را رد نکنی؟! این تیپ دلسوزیها به نظرم بیشتر از دینداری، نوعی جهالت است.
غرض از این مقدمه اتفاق بامزهی امروز صبح بود! برقکار آمده بود کتابفروشی و بالای نردبان مشغول کارهای فنی بود. دختری که لباسهای محلی پوشیده و تقریبا ۲۳-۲۴ ساله به نظر میرسید، وارد مغازه شد و با همان لحنِ آشنای ملتمسانه درخواست کمک میکرد. نگاهش که کردم فهمیدم مثل همانهایی است که اخیرا در این خیابان زیاد شدهاند و هرروز دانه دانه مغازهها را گز میکنند. محلش ندادم و مشغول مرتب کردن کتابها شدم. دختر جلوتر آمد و باز حرفش را تکرار کرد. گفتم برو خانم چیزی نداریم. گفت: خدا خوشگلیت رو برات نگه داره! خندهم گرفته بود ولی محلش ندادم. دختر که دید آبی از من گرم نمیشه، به ظرف برقکار رفت و از او درخواست کمک کرد. برقکار هم یک کلمه گفت: برو! دختر هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: ایشالا از نردبون بخوری زمین ضربه مغزی شی! و رفت.
من ماندم و برقکار و چشمهامان که داشتیم به هم نگاه میکردیم و لبهای برقکار که داشت ریز ریز تکان میخورد و بعید میدانم کلمات قشنگی از آن خارج میشد!
یا چرا وقتی میدانی که این چهارتا زنی که سر چهارراه ایستادهاند و هرکدامشان یک بچه هم بغل زده و به خاطر «شیر بچه» گدایی میکنند، آخر شب یک الدنگی میآید و تمام پولهایشان را جمع میکند و اندازه بخور و نمیر به آنها میدهد، باز هم باید سائل را رد نکنی؟! این تیپ دلسوزیها به نظرم بیشتر از دینداری، نوعی جهالت است.
غرض از این مقدمه اتفاق بامزهی امروز صبح بود! برقکار آمده بود کتابفروشی و بالای نردبان مشغول کارهای فنی بود. دختری که لباسهای محلی پوشیده و تقریبا ۲۳-۲۴ ساله به نظر میرسید، وارد مغازه شد و با همان لحنِ آشنای ملتمسانه درخواست کمک میکرد. نگاهش که کردم فهمیدم مثل همانهایی است که اخیرا در این خیابان زیاد شدهاند و هرروز دانه دانه مغازهها را گز میکنند. محلش ندادم و مشغول مرتب کردن کتابها شدم. دختر جلوتر آمد و باز حرفش را تکرار کرد. گفتم برو خانم چیزی نداریم. گفت: خدا خوشگلیت رو برات نگه داره! خندهم گرفته بود ولی محلش ندادم. دختر که دید آبی از من گرم نمیشه، به ظرف برقکار رفت و از او درخواست کمک کرد. برقکار هم یک کلمه گفت: برو! دختر هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: ایشالا از نردبون بخوری زمین ضربه مغزی شی! و رفت.
من ماندم و برقکار و چشمهامان که داشتیم به هم نگاه میکردیم و لبهای برقکار که داشت ریز ریز تکان میخورد و بعید میدانم کلمات قشنگی از آن خارج میشد!