در صحنه های مختلف زندگی، اختیار ماست که تصمیم می گیرد فلان کار انجام بشود یا نشود؛ فلان نگاه را کرد یا نکرد؛ فلان حرف را زد یا نزد و خیلی فلان های دیگر. اصلا و اساسا انسان با همین اختیار هم معنا پیدا می کند. انسان بودن به داشتن اختیار است. این که فردی از خودش اختیار داشته باشد بعضی کارها را بکند یا نکند؛ بعضی حرف ها را بزند یا نزند؛ بعضی نگاه ها را بکند یا نکند و...، از او یک انسان می سازد. یک انسان به معنای واقعی کلمه. هر اندازه که این اختیار، دستخوش فشارهای مختلف درونی و بیرونی قرار گیرد و تضعیف شود، از میزان انسان بودن هم کاسته می گردد.
فردی را در نظر بگیرید که اختیار خواب خودش را هم ندارد و نمی تواند در زمان خاصی (مثلا بین الطلوعین) بیدار بماند چرا که وسوسه ی خوابیدن، اختیارش را از او گرفته. یا اختیار نگه داشتن چشمش در برابر بعضی صحنه ها را ندارد. مسلما این فرد، انسان به معنای کلمه نیست. یک چیزی پایین تر از انسان است؛ یک چیزی پست تر از انسان.
انسان بودن با اختیار داشتن معنا می شود. اصلا و اساسا.
ما برای خرید فست فودهای مختلف خوب پول می دهیم. غذاهایی که در حالت خوبش فقط دوازده ساعت در شکممان باقی می مانند.
موقع عروسی که می شود، خریدها و خرج هایی می کنیم که با هیچ منطقی جور در نمی آیند. ماها حاضریم برای یک حلقه ی تیتانیوم مردانه ی مزخرف، صدها هزارتومان پول بدهیم.
موقع مهمانی که می شود، باید حتما از فلان مغازه ی گوشه ی شهر، شیرینی خامه ای های مخصوصش را بخریم به قیمت کیلویی بیست هزار تومان. تقریبا می شود دانه ای پنج هزار تومان. اما ما حاضریم این هزینه را بکنیم برای اینکه «آبرو»یمان جلوی مهمان حفظ شود. حتی اگر بدانیم این خامه ها برای چربی اضافه ی خونمان ضرر دارد.
ما تمام این خرج ها را حاضریم انجام بدهیم. به راحتی هرچه تمام تر. اما موقع خریدن کتاب که می شود، مثلا یک کتاب جدیدی که تازه وارد بازار شده و همه از آن تعریف می کنند، از قیمت زیاد آن می نالیم و از خیر خریدنش می گذریم.
این یک بیماری است. بیماری ای که در درصد پایینی از مردم جهان از جمله ما ایرانی ها یافت می شود.
نگاه که می کنم، می بینم خدا واقعا در حق من خیلی خوبی کرده. خیلی. آن قدر که از تصور خارج است. بعد می ترسم. می ترسم که مبادا جزو آنهایی باشم که خدا آن قدر برایشان می سازد تا یک چیزهایی را فراموش کنند و آن قدر در خوشی ها غرق شوند تا یک جایی اساسی حالشان را بگیرد. نکند جزو آنها باشم؟
از این می ترسم. چون هرچه فکر می کنم، لیاقت این همه خوبی را ندارم.