یادداشت‌های یک عدد زرافه

۹۴/۶/۲۸

زنده‌ام. می‌توانم ببینم. می‌توانم بشنوم. می‌توانم گوش کنم. می‌توانم بو کنم. مغزم کار می‌کند و عقب‌افتاده نیستم. موهای زیبایی دارم و کچل نیستم. ظاهر زشتی ندارم و قیافه‌ام به زیبایی می‌زند. قدرت تکلم دارم و بدون لکنت می‌توانم حرف بزنم. شکاف کام ندارم. آن لوله‌ای که مخاط مغز را به حلق هدایت می‌کند در من وجود دارد وگرنه تا یک سال هم دوام نمی‌آوردم. موی دماغ - که خیلی‌ها فکر می‌کنند بی‌فایده است - دارم که حرارت و سرمای هوا را تقلیل می‌دهد و به نفس کشیدنم کمک می‌کند. ابرو و مژه‌هایم رشد دارند و علاوه بر حفظ زیبایی‌ام، گرد و غبار را از چشمم دور می‌کنند. فلج نیستم و می‌توانم دستان و پاهایم را تکان دهم. حتی کنترل تک‌تک انگشتانم در دست خودم است. حس لامسه‌ام کار می‌کند.

پوکی استخوان ندارم. ام اس ندارم. ایدز ندارم. کلیه‌هایم خوب کار می‌کنند. قلبم خوب می‌زند و دریچه‌هایش مشکل خاصی ندارند. عفونت ریه ندارم. کبدم چرب نیست. دیابت ندارم. هایپر تیروئیدی نیستم. هایپو تیروئیدی هم نیستم. گواتر ندارم. لگنم نشکسته است و نیاز به ویلچر ندارم. مشکل معده ندارم و همه‌جور غذایی می‌توانم بخورم. اتساع روده ندارم. سرطان ندارم.

مسلمانم. شیعه‌ام. نماز می‌خوانم. روزه‌ می‌گیرم. ائمه اطهار علیهم‌السلام را دوست دارم. دوست دارم آدم با اخلاقی باشم. فضائل اخلاقی را دوست دارم. از رذائل اخلاقی متنفرم. علمای اخلاق را دوست دارم. دروس اخلاقی را پی‌گیری می‌کنم. مهربانم. سنگدل نیستم. حسود نیستم. دختربازی نمی‌کنم و از دختربازها متنفرم. معتاد نیستم. سیگاری نیستم. لب به قلیان نزده و نمی‌زنم. از ابتذال خوشم نمی‌آید. سعی می‌کنم به جوک‌های بد نخندم. اگر کار بدی بکنم ناراحت می‌شوم. دغدغه‌ی نیازمندان در ذهنم هست. دوست دارم اگر پول‌دار شدم به آن‌ها کمک کنم و روضه امام حسین علیه‌السلام بخوانم.

پدر خوبی دارم. خدا یک مادر عالی به من داده است. برادر و خواهرم فوق العاده‌اند. به امین خیلی نزدیکم و با او رابطه خیلی خوبی دارم. مینا را واقعا دوست دارم و از بودن در کنارش لذت می‌برم. زن‌داداش و شوهرخواهرم از بهترین‌ها هستند. مطهره‌خانم را عین خواهر خودم دوست می‌دارم. مجتبی عین برادرم هست و مصاحبتش برایم شیرین است. برادرم خوشبخت است. خواهرم خوشبخت است. پدربزرگ پدری‌ام - خدابیامرز - از خوبان روزگار بود. پدربزرگ مادری‌ام از خوبان روزگار است. مادربزرگ‌هایم واقعا خوب هستند. دایی‌ها و عموهای خوبی دارم. رابطه خیلی خوبی بین خانواده و فامیل‌مان حاکم است. رابطه‌ام با بچه‌ها خوب است. آن‌ها را دوست دارم و آن‌ها هم دوستم دارند.

تحصیل‌کرده‌ام. اهل مطالعه‌ام. اهل نوشتن‌ام. نسبت به اتفاقات اطرافم بی‌تفاوت نیستم. دوستان خوبی دارم. هم‌اتاقی‌ام پسر خوبی است و بودن با او برایم مفید است. دوست دارم پیش‌رفت کنم و انسان بهتری شوم. در ۲۴ سالگی می‌خواهم ازدواج کنم و دل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را شاد کنم. نمی‌خواهم بگذارم سنم بگذرد تا خانه و ماشین و کار پر درآمد داشته باشم و بعد - در اوج خسته‌گی و دل‌مردگی - ازدواج کنم. اولین و مهم‌ترین معیارم ایمان و تقوای طرف مقابل است.

...

خدا را دارم؛ بالاتر از همه این‌ها. از حرف زدن با او احساس آرامش می‌کنم. از نماز خواندن با توجه - توجهی هرچند اندک - لذت می‌برم. گناه که می‌کنم پشیمان می‌شوم و توبه می‌کنم. حرف‌ها و خواسته‌هایش برایم مهم است. دوست دارم به او نزدیک شوم. دوست دارم به او توکل کنم. دوست دارم به او اعتماد کنم، خودم را به او بسپارم و از او بخواهم.


بهتر نیست به جای غصه خوردن به خاطر نداشته‌هایمان - که آن‌ها هم نعمت هستند - داشته‌هایمان را در نظر بگیریم و قدر بدانیم؟ بهتر نیست آن افسرده‌گی ناشی از مرور نداشته‌ها و مقایسه خود با دیگران را با این شادابی حاصل از مرور داشته‌ها و نعمت‌ها جایگزین کنیم؟ واقعا چرا آدمی‌زاد این همه نعمت‌هایی که خدا به او ارزانی کرده را نمی‌بیند و فقط نداشته‌های خود و داشته‌های دیگران در نزد او برجسته‌اند؟

بهتر است هرروز نعمت‌های بی‌شماری که به ما ارزانی شده را در ذهن و کاغذ مرور کنیم. البته آن‌هایی که می‌فهمیم؛ وگرنه هرچه هم تلاش کنیم، از درک گسترده‌گی آن عاجزیم. با انجام این کار، ناراحتی‌های بیخودی به سراغمان نخواهند آمد و آرامش و لذت بیش‌تری را تجربه می‌کنیم.



وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحیمٌ

سوره نحل - آیه ۱۸

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۸ نظر

۹۴/۶/۲۶

مدتی که از شب می‌گذرد، تقریبا ساعت ۲ تا ۳، دیگر هیچ صدایی  از خیابان نمی‌آید. ماشین‌ و موتوری دیده نمی‌شود و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین کشیده شده‌اند. گاه‌گداری صدای خش‌خش ریزی از میان برگ‌ها شنیده می‌شود؛ گربه‌ای در گوشه‌ی خیابان لابلای آشغال‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گردد و صدای سوت غریبی پس‌زمینه‌ی فضا را پر کرده است. صدایی که هیچ وقت نفهمیدم چیست و منشأش از کجاست.

چند باری که این فضا را تجربه کرده‌ام، یا تا دیروقت مشغول چرخیدن در اینترنت بوده‌ام یا - در موارد کم‌تر - مشغول مطالعه. کارم که تمام شده، در دل شب، آب‌پاش را برداشته‌ام و رفته‌ام سروقت درخت‌ها و نهال‌های باغچه‌ی جلوی درب خانه در کوچه. صدای آب در میان سکوت دل‌نشین شب خیلی شیرین است. دقت کرده‌ام حتی گربه‌ها هم - برای لحظه‌ای - دست از غذا خوردن می‌کشند و گوششان را به این صدا تیز می‌کنند.

از خوبی‌های شهرهای کویری این است که اگر در دل شب آسمان را نگاه کنی، ستاره‌های زیادی می‌بینی و اگر گزگز گردنت اجازه دهد، می‌توانی خوب در آسمان عمیق شوی. همیشه وقتی دلم می‌خواهد عظمت خدا را بیش‌تر احساس کنم، در میان آب دادن به درختان، سرم را تا می‌توانم بالا می‌گیرم و می‌گذارم تا در ستاره‌ها غرق شوم و تا می‌شود، حقارت خودم را بیش‌تر احساس کنم. احساسی عجیب و وصف‌ناشدنی.

میانه‌های شب واقعا اسرارآمیز است. غبطه می‌خورم به کسانی که خیلی راحت هرشب از خواب راحتشان می‌زنند و خودشان را به این فضا می‌سپارند. فضایی سرشار از آرامش و به دور از دنیا و «قوانین» ساختگی و مسخره‌اش. به این فکر می‌کنم که وقتی من - با وجود تمام کثافت‌ها و پلیدی‌های قلب سیاهم - جذب این آرامش و سحر غریب می‌شوم، انسان‌های متعالی و پاک چه بهره‌ای از آن می‌برند؟ چه حسی پیدا می‌کنند که گذر زمان را در رکوع شبانه و در زیر برف۱ هم متوجه نمی‌شوند؟ الله اعلم.



۱. داستان آیت‌الله نخودکی و نماز شبش در پشت‌بام حرم امام رضا علیه‌السلام را بخوانید.

۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۱ ۷ نظر

۹۴/۶/۲۴ - ۲

حسام‌الدین پسردایی‌ام که تازه به همراه خانواده از روسیه برگشته است را دوست دارم. پسری ۹ ساله که به مقتضای سنش خیلی صاف و زلال است. حسام البته یک خصوصیت ویژه دارد و آن هم این‌که مثل برخی از هم سن و سال‌هایش خجالتی نیست. خیلی راحت در جمع حرف‌هایش را می‌زند و فضا را به دست می‌گیرد. مثلا حسام خیلی راحت آخرین جوک‌هایی که در تلگرام خوانده را برای جمع تعریف می‌کند. جوک‌هایی که حتی اگر بی‌مزه باشند، لحن حسام شیرینشان می‌کند: «طرف رفته بود امتحان رانندگی بعد میزنه به دیوار، افسر میره تو کما. بعد ازش میپرسن نتیجه چی شد؟ میگه هیچی منتظرم افسر از کما در بیاد بپرسم قبول شدم یا نه!»

دیروز به مناسبتی با پدربزرگ و دایی و خانواده‌اش در ماشین بودیم و من راننده بودم. حسام هم بود. شهادت امام جواد علیه‌السلام هم بود و مشکی پوشیده بودم. در راه خانه اقوام، پشت چراغ قرمز بنری را دیدم که رویش حدیثی از امام نوشته بود. حدیث را که خواندم، همین‌طور که شماره چراغ در حال کم شدن بود، در خودم فرو رفتم. داشتم به حدیث نگاه می‌کردم که ناگهان حسام - با همان لحن لطیفش - شروع کرد به خواندن حدیث: «در ظاهر دوست خدا و در باطن دشمن خدا نباشید.» انگار یک نفر داشت برای تاکید بیش‌تر، حدیث را برایم تکرار می‌کرد.

حدیث عجیبی است. خیلی عجیب و البته ترسناک. چه چیز در انتظار کسانی است که ظاهرشان با باطنشان یکی نیست؟ نمیدانم. هرچه هست مطمئنم سرنوشت دردناکی انتظار افرادی را می‌کشد که در اوج حقارت، با ظاهر زیبا و موجهشان، آبرویی - هرچند ظاهری - برای خودشان دست و پا کرده‌اند.


۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۹۴/۶/۲۴

آدم برای نوشتن باید روی مطلبش فکر کند یا مثل بعضی از این شاعرها که تا دست به قلم می‌شوند، شعر خودش می‌آید، همان‌طور مدادش را دست بگیرد و بگذارد تا واژه‌ها خودشان به روی کاغذ بنشینند؟ کدام بهتر است؟ مسلما هردو خوبند و هریک برای زمانی مناسب است. اما من مورد دوم را بیش‌تر دوست دارم. دوست دارم خودکار و کاغذی بردارم و شروع کنم به نوشتن. آن‌قدر خط بزنم و از نو بنویسم تا قالب و موضوع اصلی، خودشان را به من نشان دهند. این‌طوری بیش‌تر «دلی» است؛ شبیه به یک شعری که ناگهان تا حلقوم شاعر بالا می‌آید و بعد تبدیل می‌شود به یک کار ماندگار. اصلا مگر شعر خوبی هم داریم که شاعر روی آن «فکر» کرده باشد؟!

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

Le Passe

چقدر دوست داشتم زمان به گذشته برگردد و برخی کارها را نمی کردم. چقدر.

حتی فکر کردن به اینکه با کسب این تجربه های چند ساله، زمان برایم به عقب برگردد، لذت بخش است. مسلما در این صورت خیلی شرایط عوض می شد. بعضی حرفها را سریع می گفتم که بعد حسرتش را نخورم. بعضی های دیگر را هم اصلا نمی گفتم که به خاطرشان از پشت خنجر نخورم.

بعضی نگاهها را نمی کردم و بعضی نگاهها را بیشتر می کردم. بعضی شنیدنی ها را نمی شنیدم و بعضی های دیگر را در هدفون می ریختم و همیشه همراه خودم این طرف و آن طرف می بردم.

بعضی ها را به عنوان دوست انتخاب نمی کردم و با بعضی های دیگر همیشه دمخور می شدم. اصلا هر روز بهشان حداقل یک پیامک می دادم.

چقدر دوست داشتم زمان به گذشته برگردد و بتوانم این تجربیات ارزشمندم را به کار ببندم. اما حیف. دنیا خیلی نامردتر از اینهاست که بگذارد به این حس لذت بخش برسیم.

فقط می شود یک بار زندگی کرد و ظاهرا باید آن حرف تلخ را قبول کرد که به گذشته می شود فقط به دیده «عبرت» نگریست. آرزوی بازگشت گذشته از مسخره ترین آرزوهاست.

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

میزبانی از بهشت

نمایشگاه کتاب امسال را توانستم فقط یک روز و آن هم چند ساعتی مهمان کتاب ها باشم. بیشتر وقتم در غرفه های کودک و نوجوان گذشت و بعد خیلی سریع خودم را به شبستان اصلی رساندم تا یک نگاه مختصری به غرفه ها بیندازم. عجله داشتم و خیلی نمی توانستم آنجا بمانم. قبل از همه، به غرفه دفتر نشر معارف انقلاب رفته تا خاطرات سال ۷‍۱ آیت الله هاشمی را برای یک نفر بگیرم. بعد از آن بود که شروع کردم به چرخ زدن بین غرفه ها. چند راهرو را که رد کردم، چشمم افتاد به غرفه نشر «صهبا» که کتابهایی مرتبط با حضرت آقا را چاپ می کند. بیشتر وقتم به دیدن کتابهای غرفه گذشت و آخر سر هم چند کتاب خریدم که یکی از آنها «میزبانی از بهشت» بود.

«... منظورت چیست؟
  - شنیدم آقای خامنه ای که عیدها می آیند مشهد، به بعضی از خانواده های شهدا سر می زنند.
  - یعنی می گویی امشب می خواهند بیایند اینجا؟
  - مطمئن نیستم. اما بعید هم نیست.
  - حالا چه کنیم؟
  - هیچی، خانه که آماده است. ان شاءالله اگر آمدند، قدمشان سر چشم. فقط یک زنگ بزن به دخترمان، با شوهرش و پسرهایش بیایند اینجا. چیزی هم بهشان نگو...»

«میزبانی از بهشت» روایتی است از حضور حضرت آقا در منازل شهدا در مشهد مقدس در هفتمین روز از سال 76. می دانیم که آقا هرسال عید را در مشهد هستند و این رویه ظاهرا به سالها قبل باز می گردد. بر و بچه های خوش ذوق نشر «صهبا» توانسته اند با پیگیری های زیاد، مقداری از تصاویر و فیلمهای دیدار آقا در سال ۷۶ از ۵ خانواده شهید را بدست آورده و آن را بصورت کتاب درآورند. کتابی که حجم زیادی ندارد ولی مخاطب با خواندن آن، به نکات جالبی پی می برد. 

«... مقداری از نماز مغرب و عشا گذشته بود که صدای زنگ در بلند شد، حاج آقا بلند شد رفت به استقبال. در حیاط را که باز کرد، از پنجره سه نفر را دیدم که سلام و علیک کردند و وارد شدند. آمدند داخل،‌ بعد از احوالپرسی و تبریک سال نو و حرف های اولیه، کم کم خودشان حرف را رساندند به اینجا که تا چند دقیقه دیگر حضرت آقا تشریف می آورند منزل شما. با اینکه حدس زده بودیم، اما باز هم باورش برایمان سخت بود...»


این کتاب در واقع اولین نسخه از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکه الله» هست. دومین نسخه را هم همان روز و از همان غرفه خریدم که ان شاءالله وقتی خواندم، اینجا در موردش خواهم نوشت. 
در کل می توان گفت «میزبانی از بهشت» ارزش خواندن و هدیه دادن را دارد. 

«... حرفش تمام نشده بود که از بیرون صداهایی آمد. به ما گفت: حضرت آقا الان می رسند. لطف کنید برای این که بیرون سر و صدا نشود و همسایه ها متوجه نشوند، همین جا منتظر بمانید و به حیاط نیایید. دوست داشتم بروم دم در حیاط به استقبال، اما ظاهرا چاره ای نبود. همان جا دم در خانه منتظر شدیم. نگران شیطانی های الیاس و نوه چهار ساله ام بودم. به دخترم سپردم که تو مواظب این باش که همه چیز را به هم نریزد...»

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه

لباس های کثیف

دستی دستی رمضان هم دارد تمام می شود. یاد آن روزهایی که تازه ماه رجب شروع شده بود به خیر. استاد اخلاقمان۱ حرف جالبی می زد. می گفت شما فرض کنید به یک مراسم عروسی خیلی خوبی دعوت شده اید. خیلی مهمان های دیگر هم هستند و خلاصه مراسم خوبی است. بعد فرض کنید یک نفر آمده آن گوشه مراسم یک تشتی آورده و دارد لباس عروسی اش را می شورد! خب نمی شود دیگر. زشت است، بد است. باید لباسش را قبل از مراسم شسته و اتو زده و آماده کرده باشد. الان چه فایده ای دارد؟ صحبت استاد در مورد این بود که ماه رمضان مصداق آن جشن عروسی است و باید در رجب و شعبان آن لباسها را از آلودگی ها تمیز کرد و آماده جشن شد.

الان که نگاه می کنم می بینم نزدیک به سه ماه است که از آن حرفها گذشته و نه تنها از فرصت رجب و شعبان استفاده نکردم، بلکه با لباس کثیف گوشه مجلس نشسته ام و لااقل نمی روم آن را بشورم...


خدایا ما بنده های ضعیف تو هستیم. ما بنده هایی هستیم که قدر تو را نمی دانیم و فرصت ها را از دست می دهیم. به حق بزرگی ات، به حق رحمتت، به حق خوبان درگاهت و به حق آقایمان، اگر در این ماه رمضانت تا بحال ما را نبخشیده ای، ببخش. نگذار ما آلوده و چرک از این ماه خارج شویم. دستمان را بگیر و خودت هوایمان را داشته باش. آمین

۱. چند باری توفیق یافته ام تا در درس اخلاق حجت الاسلام حاج آقا حاجی علی اکبری شرکت کنم. درس هایی جذاب و مفید با موضوع شرح صحیفه سحادیه که هر هفته دوشنبه ها در موسسه سرچشمه در میدان بهارستان برگزار می شود. دوستان تهرانی سعی کنند بعد از ماه رمضان که جلسه ها از سر گرفته می شود از آن استفاده کنند که بسی مفید است.
سایت حاج آقا: +
سایت موسسه سرچشمه: +
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

استغفار 1 (درنگی بر گفتارهای آیت الله خامنه ای)

«...آمرزش الهی به معنای اصلاح خطاهاست، به معنای جبران کردن ضربه هایی است که بر خودمان و بر دیگران – که حالا عرض خواهم کرد – وارد کردیم؛ این معنای آمرزش طلبی است. اگر این حالت در بشر وجود داشته باشد که بجدّ در صدد اصلاح خطاها و مفاسد باشد، راه خدا، راهِ همواری خواهد شد...»1

گفته شد که اگر به جدّ خودمان را اصلاح کنیم، این طوری نباشد که فقط بگوییم «خدایا غلط کردم، این دفعه رو ببخش دیگه از این شکرا نمی خورم» یا چیزهای مشابه. بعضی ها به جایی می رسند که لقلقه ی زبانشان «استغفرالله» گفتن است در حالیکه دائم گناه می کنند و دائم هم آن ذکر را می گویند. این چه فایده ای دارد؟ هیچ! جز این که پرده حرمت ها دریده شود و به ساحت قدسی رب العالمین توهین شود، کار دیگری صورت نگرفته. دقیقا عین مسخره کردن است. مثل این که من هی به یک نفر سیلی بزنم و هی از او عذرخواهی کنم. مثال بعیدی است اما بی ربط هم نیست.

معنای واقعی آمرزش از سوی خدا، این است که ما بعد از استغفار کردن، واقعا در صدد اصلاح و ترمیم آسیب هایی باشیم که در خودمان ایجاد کرده ایم. با عزمی محکم و بدون شوخی! آن وقت است که مسیر هموار می شود. هموار می شود یعنی چه؟ یعنی خداوند حالا خودش دستمان را می گیرد و از ظلمات به سوی نور هدایت میکند.



1. دیدار آیت الله خامنه ای با کارگزاران نظام، 8/8/84، 27 رمضان 1426

۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۷ ۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زرافه

قطار

چه فایده ای دارد که انسان در برخی برهه های زندگی اش هی بماند و هی بماند و هی بماند؟ بعضی چیزها را باید بوسید و گذاشت کنار. روح انسان ارزشش خیلی بیشتر از آن است که با فکر کردن به گذشته و به اتفاقات بدی که افتاده آن را خراش داد.

به قول خانم الف که می گفت بعضی وقت ها باید فکر کنی در ایستگاه مترو ایستاده ای و قطار می آید و می رود. از جلوی چشمت رد می شود و می رود. باید به بعضی اتفاقات زندگی مثل همان قطار نگاه کنی. می گذرند و می روند. اگر بخواهی جلوتر بروی و خودت را درگیر آنها کنی، ممکن است زیر قطار بیفتی و حتی بمیری!

خیلی وقت است دست و دلم به نوشتن نمی رود. با این وجود، هربار که نوشته ای را به اتمام می رسانم، حس خوبی به من دست می دهد.

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۳۴ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زرافه

کوی

سیستم دانشگاه ما این طوری است که به دانشجویان شهرستانی ترم جدید اجازه سکونت در کوی دانشگاه را نمی دهند. بعضی جاها منطق هم پشتش هست. مثل اینکه بهتر است دانشجو کمی با فضای دانشگاه آشنا شود و به اصطلاح آب دیده تر شود تا بعد وارد فضایی بزرگتر با تمام ویژه گی های منحصر به فرد خودش بشود. این قانون اما یک جا مسخره می شود. آن هم وقتی که دانشجوی خود دانشگاه که چهار سال دوره کارشناسی را همینجا خوانده و دو سال آخر تحصیلش را هم در کوی ساکن بوده، وقتی در مقطع ارشد قبول می شود، باز همان دانشجوی ترم اولی محسوب می شود و باز اجازه ندارد تا ترم اول را در کوی باشد! 

اوایل مهر با اینکه خیلی تلاش کردم تا به کوی بروم، به دلیل همین قانون مسخره، موفق نشدم. یک ترم را در خوابگاهی دیگر بودم تا اینکه ترم جدید شروع شد. با یک دانشجوی دیگری که از طریق واسطه ای مطمئن به من معرفی کردند، هماهنگ کردیم و به کوی رفتیم. خدا کمک کرد و خیلی زود مقدمات حضورمان در کوی فراهم شد. در همان اتاق های نوستالژیک دو نفره که خیلی دوستشان داشتم و از آنها خاطره های زیادی دارم.

هم اتاقی خوبی هم دارم. مسلما از من بهتر است. داشتم فکر می کردم که چقدر این شرایط می تواند به انسان کمک کند. اینکه هم اتاقی خوبی داشته باشی، می تواند محرکی باشد تا تو هم فکری برای خودت بکنی.

همان شب اولی که وارد کوی شدم،‌ مسجد خوابگاه برای ایام شهادت خانم فاطمه زهرا مراسم داشت که ما هم شرکت کردیم. از مسجد خوابگاه هم خاطره زیاد در ذهنم داشتم. جایی که چقدر با دوستان احساس صمیمیت می کردم و چقدر دوستی ها که آن جا شکل نگرفت. این بار اما غیر از دو سه نفر، چهره آشنایی نمی دیدم و همین من را اذیت می کرد. روزی در این مسجد با خیلی ها سلام و احوال پرسی می کردم اما حالا...

محمد را خیلی اتفاقی جلوی سر در دانشگاه تهران دیدم. خوشحال شدم خیلی. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و یاد خاطرات گذشته کردیم. کلوچه فومنی گرفتیم و با شیر کاکائو خوردیم. این مغازه کلوچه فومنی اول کارگر شمالی هم عالی ست. کلوچه های داغ و خوشمزه ای دارد. به محمد قضیه مسجد کوی و اینکه حالا زیاد کسی را نمی شناسم تعریف کردم. می گفت بقیه به آدم طوری نگاه می کنند که انگار سال اولی هستی و تازه آمده ای. غافل از اینکه زمانی بر و بیایی داشته ای! دیدم حرف درستی می زند. این نمونه ی کوچکش هست که نشان می دهد چقدر این دنیا بی وفاست و حتی به دوستی های شکل گرفته در مسجد خوابگاهت هم نمی توانی دل ببندی.

محمد شب بلیت داشت و باید به همدان می رفت. خاطرات خوبی را باهم مرور کردیم و لذت ها بردیم. 

۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زرافه