بعضی وقت ها هم می شود که یک دختر خوشگل مامانی را در خیابان می بینم. یا مثلا همین امشب که در روضه خوانیِ خانه ی یکی از اقوام، «تسنیم» دختر حامد را دیدم. این جور وقت ها - مخصوصا اگر آن دختر کمی خوشگل و تو دل برو باشد - یک لبخند شیرین می زنم و در رویاهای خودم غرق می شوم. دخترک خوشگلی را می بینم که چشم هایش به خودم رفته، موهای بلندش را مامانش (همسر مکرمه ی بنده!) با سلیقه ی تحسین برانگیزش بسته و خلاصه دل من را می برد. بعد با آن چشم های درشتش همان طوری که دستم را گرفته و در خیابان با هم می رویم، سرش را می آورد بالا و با لحن قشنگش می گوید: بابا برام شوشولات می خری؟ و من هم «چشم بابایی» ای می گویم و برایش سه شکلات می گیرم. بهش می گویم یکی برای خودت، این یکی را هم بده به مامانی و آن یکی هم برای عروسکت. بعد که با خوشحالی شکلات ها را از دستم می گیرد و بهشان نگاه می کند، ته دلم غنج می رود و همان طور که بهش نگاه می کنم، زیر لب می گویم: قربونت برم جینگیل بابایی!
خب درست است که آدم باید سعی کند همیشه در «حال» زندگی کند. اما به این رویاهای شیرین نمی توانم نه بگویم. آدم خوب است بعضی وقت ها طعم بعضی چیزها را قبل از این که واقعا بچشد، به صورت مجازی تجربه کند. البته همه ی چیزها نه. بعضی چیزها! ممکن است هیچ موقع فرصت نشود به صورت حقیقی بعضی چیزها را تجربه کنیم. مثلا حیف است آدم طعم شیرین دختر داشتن را نچشد. یک دخترِ جینگیل مینگیلِ تو دل برو با چشم های درشت و خوشگل که بعضی وقت ها خودش را مثل گربه برایت لوس می کند و در عین این که اعصابت از دست نق زدن هایش کمی به رعشه افتاده، دوست داری بگیری اش و با عصبانیت لپش را بخوری! این ها حس های شیرینی است که آدم ممکن است اساسا تجربه اش نکند. مثل آن بنده خدا که بیچاره چهار بار تلاشش را کرد و هر چهار بار هم پسر شد!
یک بار وقتی نان ها را بیرون از نانوایی پهن کرده بودم تا هوا بخورند و خمیر نشوند، دخترکی را دیدم که سرش را از ماشین بیرون آورده بود و موهای بلندش وسط هوا و زمین تاب می خورد. واقعا هوس کردم یکی اش را داشته باشم. این اتفاق درست قبل از این بود که نامه ی چمران به نریمان را بخوانم. درست ترش این است که همان نان ها را برای ناهار خوردیم و بعد از ناهار، آن نامه ی خطاب به شخصی به اسم نریمان را خواندم. «نریمان عزیزم، سلام گرم و درد آلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلی متشکرم. نوار و عکس ها رسید. مرا به عوالمی فرو برد...»؛ «... گویی به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود خود جز حق نگفته ام، جز رضای خدا و طریقه ی حقیقت راهی نرفته ام، دلی را نیازرده ام، به کسی ظلم نکرده ام (جز به خودم و نزدیک ترین کسانم. آن هم در راه حق)...»؛ «... من همیشه خود را برای مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال برای من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من مرده است...»؛ «... متاسفانه رنج من فقط جمال نیست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده ای و حقیقت را با زبان بی زبانی بازگو کرده ای، من همه ی آن ها را از دست داده ام! جمال را، سال پیش از دست داده بودم و برای من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزی تجلی کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت پدرش باشد... با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردی اضافی بر آن درد دائمی قبلی است که مرا رنج می داده و رنج می دهد...»؛ «... می دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه ی زیبایی ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتی دوستان را نیز باید فراموش کنم، آن گاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس کنم...»؛ «... نامه را ختم می کنم و به تو و همه ی دوستان درود می فرستم. سلام گرم مرا به همه ی دوستان برسان. ارادتمند مصطفی چمران».1
بعد نامه تمام شد. نامه ای نوشته شده در 12 اکتبر 1973 به شخصی به نام نریمان که نمی دانم کیست. کتاب را بستم و در سکوت به عکس روی جلدش نگاه کردم. به نیمی از چهره ی چمران که از تاریکی بیرون آمده و به جایی نگاه می کند. (+) ناخودآگاه یاد آن صحنه های فیلم «چ» افتادم. صحنه هایی که از نظر من نقاط اوج فیلم بود و در آن، لحظات بودن چمران با خانواده اش در آمریکا را نشان می داد و کشاکش سخت او برای دل کندن از آن ها و راهی شدن به سوی هدف والای خودش. صحنه هایی که در اواخر فیلم شدت بیش تری گرفت و در نهایت تصمیم سخت چمران برای دل کندن از خانواده اش را نشان می داد. تصمیمی که به گفته ی خودش در این نامه هنوز هم رنجش می دهد.
بعد همین طور که به عکس روی جلد نگاه می کردم با خودم می گفتم چمران وقتی چمران شد که توانست دل از آن چهار فرزند خودش بکند. دل از زندگی ای شیرین در قلب زیبایی های دنیایی بکند. دل از زندگی ای سرشار از لحظاتی که بعضی وقت ها با دیدن یک دختر بچه ی خوشگل به خیالت می آید بگذرد. دل از همسرش پروانه بکند. چمران وقتی چمران شد که توانست این تصمیم را بگیرد. تصمیمی سخت و رنجش زا. آن قدر سخت که نشان دادن فیلم ساخته گی اش، اشک از چشمان برادرش مهدی جاری می کند. آن وقت من، با دیدن یک بچه در خیابان وارد وادی اوهام می شوم و با دختر خیالی ام بازی می کنم. بعد می خندم. آن هم وقتی که اصلا هیچ چیز معلوم نیست و شاید اصلا هیچ وقت هیچ دختری در کار نباشد!
بعد که این فکرها تمام شد، کتاب را گذاشتم گوشه ای و تصمیم گرفتم کمی کم تر خیال پردازی کنم. کمی کم تر دل ببندم. آن هم به چیزهایی که نیست. بعد چند روز گذشت تا ناگهان امشب «تسنیم» را دیدم و دلم غنج رفت و لبخند زدم. بعد در میان آن لبخند یاد چمران افتادم. یاد گشادی سینه اش و تنگی سینه ی خودم. و بعد از سختی رنجی که کشید دلم به درد آمد.
پ.ن: عکس مطلب، پوستر انگلیسی فیلم «چ» هست. پوستری که خود گویای خیلی چیزهاست. چمران، دست در درست بچه ها و نگاهی به دور دست ها.
اکران فیلم شروع شده. از دستش ندهید.
این روزها تبلیغات تلویزیونی جزو لاینفک زندگی همه ی ما شده. روزی نیست که تلویزیون را روشن کنیم و نبینیم که دارند محصول جدیدی تبلیغ می کنند. تبلیغ هایی گران و رنگارنگ. گران از این لحاظ که شاید پولی که برای هرکدامشان خرج شده، با حقوق چند ساله ی یک کارمند معمولی برابری کند1. رنگارنگ هم از این بابت که در هرکدامشان ایده های مختلف به کار رفته. ایده هایی بعضا بسیار جذاب و بعضا بسیار افتضاح. حتی اخیرا تبلیغ هایی دیدم که برای بچه های کوچک یک وسیله ی آموزشی را به مدت بیست دقیقه تبلیغ می کنند. بعد در طول تبلیغ، منِ تقریبا 23 ساله که چند شاخه از موها و ریش هایم سپید شده رقصم می گیرد و باید جلوی قری که دارد در کمرم می پیچد را بگیرم! آن وقت خدا به داد این بچه های کوچک برسد که قرار است این طوری تربیت شوند.
یک نوع دیگر تبلیغ هم داریم که از حالت مجازی (تلویزیون، رادیو، اینترنت و الخ) خارج شده و عینی می شود. تبلیغاتی به مراتب وسوسه برانگیز تر و پربازده تر برای شرکت ها. نمونه اش جوایز بانکها و اپراتورهای تلفن همراه، یا این برنج های مسخره ی پاکستانی و هندی که کل کشور را دارد مثل طاعون پر می کند. تمام زحمتی که این شرکت ها می کشند این است که برنج از این کشورها وارد می کنند (برنجی که گلویشان را پاره کردند متخصصین امر که ضرر دارد، نخورید) و بعد با مارک های مختلف بسته بندی می کنند. صدا و سیمای فرهیخته ی ما هم برای یکی از آن ها برنامه ی مجزای هفته گی می گذارد که بیایند و قرعه کشی کنند و به نمی دانم چند نفر چقدر بدهند. از آن طرف هم برنج های گیلان و مازندران در انبارها خاک می خورند. حال می کنید جادوی تبلیغات را که چه تاسف برانگیز می تواند هم صدا و سیمای فرهیخته ی ما را به خاطر چند میلیارد بیشتر (!) وسوسه کند و هم مردم ما را به خاطر شانسِ شاید یک هزارم درصدشان در بردن جایزه؟ این است تبلیغات!
داشتم می گفتم تبلیغات عینی بسیار وسوسه برانگیز و تاثیر گذار هستند. عکسی که در بالا مشاهده می فرمایید نمونه ای است که اخیرا برای خانواده ی خودم پیش آمد. چند روز پیش چای خانه تمام شد و بیم آن می رفت که کافئین خون خانواده پایین بیاید. این شد که سریع دست به کار شدم و یک چای نیم کیلویی خریدم به قیمت 15 هزارتومن. بازش که کردیم این را داخلش دیدیم. یک دو هزار تومنی نوی دست نخورده که به دقت تا شده و داخل یک پاکت شیشه ای کوچک قرار گرفته. به همراه یک کارت قرعه کشی که کدش را برویم در سایتشان وارد کنیم تا شاید چیزی برنده شویم. همین. به همین سادگی. اخیرا یادم نمی آید تبلیغی از این چای در تلویزیون دیده باشم. اما همین کار خودش تبلیغی است به مراتب پر بازده تر و بدون هیچ هزینه ای. بازده ش هم این است که همین خود ما معتقدیم چقدر مزه ی این چای خوب است، چقدر به دلمان می چسبد و کلا چقدر با حال است! یادم می آید چند سال پیش یک چای را برای دفعه ی اول خریدم و داخلش یک قاشق چای خوری بود. قشنگ هم بود انصافا. مارکش را هم کوچک آن پایینش حک کرده بودند. الان در کمد قاشق های آشپزخانه را که باز کنیم، به گمانم شش هفت تایی از آن قاشق ها باشد. گرفتید قضیه را؟ این است تبلیغات!
حال من سوالم این است که چرا 99 درصد تبلیغات ما در این چیزهاست؟ خوراکی هایی تبلیغ می کنیم که اکثرشان مضرند. بانک هایمان گوشمان را پر کرده اند از تسهیلاتی که شبهه ی ربا بر آن می رود. یک تبلیغ خوب و آموزشی هم که می کنیم، آهنگی برایش می گذاریم که آدم دوست دارد همراهش بندری برقصد!
من به نظرم این روند را نمی شود اصلاح کرد. تا صدا و سیمای فرهیخته ای داریم که از چند میلیارد بیشتر نمی تواند بگذرد، وضع همین است. از این صدا و سیمای فرهیخته تعجب نمی کنم. تعجبم از جبهه ی فرهنگی، مذهبی و روشنفکرمان است که با وجود این که تاثیر عمیق تبلیغات در کشور خودمان و بلکه دنیا را می داند، چرا این قدر در این زمینه ضعیف است؟ چرا وقتی می بیند صدا و سیمای فرهیخته مان دارد مصرف گرایی را ترویج می کند، تبلیغاتی موثر بر خلاف آن نمی سازد؟ چرا وقتی می بیند کالاهای خارجی دارند شیشه ی مانیتور تلویزیون هایمان را می شکنند و می آیند توی دهانمان، کاری نمی کنند؟ چرا وقتی می بینند بی حجابی مردان و زنان دارد دمار از روزگار جوانان مجرد و متأهل در می آورد، تکانی به خودشان نمی دهند؟ چرا؟
1. شنیدم برنامه ی نود بیش ترین تعرفه ی تبلیغات را دارد. به ازای هر ثانیه بیش از پنج میلیون تومان. الان دارم فقط حدس می زنم که یکی از دلایلی که صدا و سیمای فرهیخته با وجود حاشیه های بسیار زیاد نود، تمام قد پشت آن ایستاده چیست. فقط حدس می زنم! البته اشتباه نکنید، من نود و عادل فردوسی پور را خیلی هم دوست دارم. این حسابش با آن جداست.
یک. خب همه ی شهدا عزیزند. همه ی شهدا والا مقامند. همه ی آن ها. همه شان آدم هایی بودند که انتخاب شدند برای خوب شدن و بعد ... شهید شدن. این کم درجه ای نیست و کم آدم را به حسرت نمی نشاند. حتی شاید آن کسی را که وقت سربازی اش بوده و به زور آورده اند تا بجنگد و احیانا وقتی از ترس پشت سنگر قایم شده بوده موشکی آمده و... . یا آن کس که داشته فرار می کرده و رفته روی مین. به هرحال این موارد هم بوده اند و نمی توان گفت همه با میل و رغبت آمده و شهید شده اند. اما باز هم یک فرقی میان آن کسی که حتی به زور آورده شده با کسی که در ویلای شمال شهرش داشته با یکی از دوست دخترهایش لاس می زده باید باشد دیگر؟ نباید باشد؟ آن ها حتما پیش خدا عزیزند. همه ی شهدا. حتی آن کسی که تا قبل از جبهه به جای آب مشروب می خورده و در جبهه ها ترک کرده و به جای مشروب، آب های گل آلود نوشیده. همه ی آن ها عند ربهم یرزقونند. در این شکی نیست. اما جای باحال قضیه این جاست که رزق داریم تا رزق. شهدا پیش خدا هم درجاتشان فرق می کند. بعضی ها بوده اند که خدا دستشان را گرفته و آن ها را آورده تا حجله ی شهادت. بعضی هم بوده اند که خودشان آمده اند. این ها خیلی باهم فرق دارد. یا مثلا بعضی هستند که گمنام می شوند. یک گمنام می گوییم و یک گمنام می شنویم. ما چه می فهمیم که یک نفر عشق بازی اش با خدا باشد، برای خدا هدیه بخرد، از خدا هدیه بگیرد، با خدا دور همی جمع شوند و دل بدهند و قلوه بستانند و آخر سر هم عشق بازی اش را تمام کند و سرش را هدیه ببرد برای خدایش؟ سر آخر هم فقط معشوقش او را بشناسد و بس. ما چه می فهمیم؟
دو. همان طور که شهدا پیش خدایشان درجات مختلف دارند، پیش بنده گان خدا هم همین طورند. به قول معروف هرکسی با یکی حال می کند. من تمام شهدا را دوست دارم. حسرت جایگاه تک تک شان را می خورم. همه شان صفای خاص خودشان را دارند. تمام این ها درست اما هیچ کس برای من چمران نمی شود. مصطفای عزیز. مصطفی جان من است؛ عشق من است. از وقتی که «مرگ از من فرار می کند»1 چمران را خواندم، فهمیدم واقعا می شود که مرگ هم از انسان فرار کند. مرگ به انسان بگوید شما فعلا این جا باش، دنیا به تو نیاز دارد! اما انسان خودش دنبال مرگ بدود. خودش مرگ را بگیرد و با خود ببرد. من وقتی چمران را شناختم (شناختم؟) فهمیدم که چه طور می شود یک پروانه آن قدر به دور شمع بچرخد، آن قدر خودش را به در و دیوار بزند تا آخر خودش را در شمع بسوزاند. در شعله ی آتش شمع. لاشه ی سوخته اش کناری بیفتد و روحش اشکی بشود به پای شمع. «...خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می جوشد، می لرزد، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکاری از آن سرچشمه بگیرد...»2. من وقتی چمران را شناختم فهمیدم می شود که انسان تمام وجودش اشک شود و دیگر هیچ. همه چیز برای او خدا باشد و دیگر هیچ نباشد. همه چیز باشد و هیچ نباشد. وقتی چمران را شناختم فهمیدم می شود که انسان از محرم فقط مشکی پوشیدن و «سین سین» کردن را بلد نباشد. بلد باشد در حسین محو شود، بسوزد و ذوب شود مثل مصطفی. «...ای حسین، دردمندم، دلشکستهام، و احساس میکنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست...ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی، آیا ممکن است هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟...»3. مصطفی چمران واقعا مثل هیچکس نیست. هیچکس هم مثل او نیست. چه کسی می تواند در اوج جنگ و زیر ترکش و خمپاره های نامرد، یک ساعت بنشیند با خیال آسوده به گل آفتابگردانی نگاه کند و محو زیبایی اش شود؟4 چه کسی جز چمران می تواند عارف باشد، عاشق باشد، نقاشی5 بکشد، تفنگ دست بگیرد، به گل ها خیره شود، جلوی تیر و ترکش و خمپاره روی خاکریز بایستد و بی خیال باشد؟
سه. از سه چهار سال پیش که در مصاحبه ای از قول ابراهیم حاتمی کیای عزیز خواندم که فیلمنامه ی چمران را نوشته ولی به دلیل نامهربانی ها تولیدش را به عقب انداخته واقعا غصه خوردم و حسرت. شاید یک سال پیش بود که فهمیدم حاتمی کیا شروع به ساخت «چ» کرده و واقعا خوشحال شدم. هبچ کس برای ساختن چمران بهتر از حاتمی کیا نبود. کارگردانی خوش سابقه که هر دو طیف متضاد سینمای ایران او را قبول داشته و دارند. خیلی حیف می شد که مثلا از این طرف افرادی مثل فرج الله سلحشور یا مسعود دهنمکی سراغ چمران می رفتند تا یک طیف سینمای کشورمان با دید بدی چمران را ببینند و تخریبش کنند، یا از آن طرف افرادی مثل اصغر فرهادی یا کمال تبریزی آن را بسازند که از طرف دیگر مورد هجمه قرار گیرند. چمران را فقط باید کسی مثل حاتمی کیا می ساخت که هردو طرف قبولش دارند تا دچار حاشیه نشود. که خوشبختانه ساخت و همین طور هم شد. «چ» امسال در جشنواره به نمایش درآمد و تحسین تماشاگران و منتقدان را برانگیخت. سرا پا منتظرم تا اکران آن - احتمال زیاد در عید - شروع شود تا بروم و دو ساعتی عشق کنم. ممنون آقای حاتمی کیا. ممنون!
آخر. تمام گلزار شهدای بهشت زهرای تهران - از قبر صیاد گرفته تا قبر آوینی و یادبود ابراهیم هادی و مزار شهدای گمنام - یک طرف، مزار مصطفی هم یک طرف. می توانی بروی کنار قبر بزرگ و سه رنگش، لای آن شلوغی زیبای بچه بهشتی های باصفا خودت را گم و گور کنی و فقط تو باشی و مصطفی. بعد هم همین طور هی سر تا پای مزارش را نگاه کنی. هبچ جمله ای روی قبر مصطفی نیست جز یک الله. تو هم لازم نیست چیزی بگویی. کافی است فقط به آن الله نگاه کنی و بعد کم کم سرت را بیاوری بالا تا برسی به چشم های مصطفی. همان ها که دارند به دور دست ها نگاه می کنند و شاید اگر کمی دقت کنی خیسی آن ها را هم حس کنی. همین که به آن چشم ها دقت کنی کافی است. همین کافی است.
0. چ
2 و 3. از یادداشت های شهید چمران. اگر می خواهید بخشی کوچک از یادداشت های مصطفی را به همراه خط زیبایش ببینید، اینجا را نگاهی بیندازید.
4. گل آفتاب گردان هم زیباست. این طور نیست؟
5. شهید چمران نقاشی های زیبایی هم می کشیده. علی الحساب این را ببینید. بقیه اش را هم خودتان لطفا سرچ بفرمایید!
«همیشه تخیلات اغراق آمیز تر از واقعیات هستند.»
زرافه (مغفرت الهی بر او باد)
ویرایش توسط حسین (حفظه الله)
امروز «عیدِ اول» پدربزرگ بود. اولین عیدی که یک نفر دیگر در این دنیا نباشد را در شهر ما می گویند عیدِ اول. رسم هم هست که از اول صبح دانه دانه فامیل و در و همسایه می آیند به دیدنی بازمانده گان در خانه ی مرحوم. اگر هم که مرحوم کسی باشد مثل پدربزرگ حقیر که دیگر جای خود دارد و تمام نوه ها باید از اول صبح خبردار آماده باشیم.
دوست داشتم روز دفن پدربزرگ بنویسم و از لحظه ای بگویم که پدربزرگ را گذاشتند سه متر زیر زمین و کفن را باز کردند و سنگ لحد را گذاشتند و خاک را ریختند. که من و مسعود نشسته بودیم روی خاک ها (نشسته بودم؟ یا آن جا هم حواسم بود شلوارم خاکی نشود؟ یادم نیست.) و داشتیم همین طور نگاه می کردیم به پدربزرگ که زیر تلی از خاک پنهان می شود. نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.
دوست داشتم از روضه خوانی سالانه ی پدربزرگ بنویسم که امسال روز اولش هم زمان شد با هفتمشان. از این بنویسم که اعلامیه ها را دانه دانه بردم دم در مساجد مختلف زدم و گاهی آن وسط یکی می گفت حاج رضا فوت شد؟ ای بابا، خدا رحمتش کند، مرد خوبی بود. دوست داشتم حتا بیایم و عکس اعلامیه را بزنم این جا. چندتا عکس هم از روضه خوانی گرفته بودم که دوست داشتم آن ها را هم بگذارم. کمی از آن حال و هوا بنویسم. به هرحال خاطره می شود دیگر.
چهلم پدربزرگ هم گذشت و ننوشتم. الان که حساب کردم دیدم تا قبل از این که عصر امروز برویم سر خاک پدربزرگ - که حالا یک سنگ سیاه هم فاصله ی ما را بیشتر کرده - دو هفته ای می شد نیامده بودم سر خاک. دو هفته! واقعن از خودم بدم می آید بعضی وقت ها. دو هفته برای نوه ی یک پدربزرگ خیلی زشت است که نرود سر خاکش تا فاتحه ای بخواند و احیانن کمی دلش بگیرد. فکر که کردم دیدم خیلی بد شده بودم در این دو هفته. خیلی. وقتی من خودم نمی توانم خودم را تحمل کنم، چطور یک نفر دیگر من را تحمل کند؟ مگر نمی گویند مرده ها آگاهند؟ خب وقتی یک مرده نخواهد من بروم پیشش و اندک آبرویی هم داشته باشد، دعایش می گیرد دیگر. نمی گیرد؟ بعد همین می شود که مقدرات دست به دست هم می دهند که حادثه ای مشمئز کننده رقم بخورد و من دو هفته نروم سر خاک پدربزرگ. نه مثل عمو سعیدِ با معرفت که در این نزدیک به دو ماه هرروز رفته به گمانم. همین امروز هم که رفتم کمی ریز شدم و دیدم چند روزی است از آن دو هفته ی قبل کمی بهترم. اندکی. و باز توانستم بروم پیش پدربزرگ و حمد و سوره ای بخوانم و شش انا انزلنا و یک آیت الکرسی. تمام کارهای دنیا حساب کتاب دارد. حتا رفتن به سر قبر یکی.
دلم گرفته. بخشی از روزگارم به غفلت می گذرد و بقیه اش هم به مسکّن. دوست داشتم پدربزرگ بود و خندان و سرحال. با جدّیت منتظر ازدواجم بود و نصیحتم می کرد درس بخوانم. با جدّیت. اما نیست. خدایش بیامرزد که زود رفت و ندید و نیست خیلی چیزهایی که می خواستم ببیند و خیلی جاهایی که می خواستم باشد.
دلم گرفته. در خزعبلات
گفته بودم باید روزی هفت هشت ساعت بخوانم. از آن موقع تا الان متوسط
مطالعه ام در روز به گمانم بیست دقیقه ای می شود. هه! چقدر از حرف تا عمل
فاصله است. سرگردانم. وقت ها به بطالت می گذرند و عمرم به تباهی. آیت الله قرهی می گفت هر شب بعد از این که مسواک زدید، دو دقیقه با آقاجان صحبت کنید. درد و دل کنید. از آقا بخواهید کمک تان کند.
آقاجان؟ می شنوید چه می گویم؟ اگر بگویم غلط کردم راضی می شوید؟ بگویم شکر خوردم چه؟ درست است که من پشیزی نمی ارزم. درست است که من لیاقت ندارم. این ها را می دانم. اما شما که لیاقت بخشیدن دارید. شما که لیاقت دستگیری دارید. شما که خوبید. شما که آقایید. ندارید؟ نیستید؟
به جان مادرتان قسم بخورم چه؟
...
رویروم دیواری از مه، دیواری از سنگ
...
بیا، تا مه توی چشام بمیره
بیا، تا قصه مون پایان نگیره
بذار یادم بیاد خورشید
منو کم کن از این تردید
تو باشی شب نیست
تو باشی آزادم...
به آرایشگر می گویم موهایم را طوری بزند تا نیازی به شانه کردن نداشته باشد. دیگر نمی رسم شانه اش کنم و سشوار بکشم. ارشد دارم. حوصله هم ندارم دیگر. قبلن ها با حوصله موها را سشوار می کشیدم. سشوار را آرام می گرفتم روی موها و کم کم عقب می بردم تا موهای مجعدم صاف شوند. هیچ وقت کجی را در موهایم دوست نداشتم و هیچ وقت هم موهایم صافِ صاف نشد. آرایشگر گفت یعنی ماشین کنم؟ یاد دوران دبستان افتادم که باید موها را ماشین می کردیم. یاد آن چهره ی مظلوم و معصوم. دوران خوبی بود برایم. داداش امین تو کجایی؟ چرا دیگر از صف پنجمی ها برای منِ کلاسِ اولی دست تکان نمی دهی؟ کاش می شد الان همه ی حرف هایت به من در مورد درس و ارشد نباشد. خسته شدم. ذهنم خسته است. من روی دیوار جلوی میزم نوشته ام می خواهم استاد دانشگاه شوم. یک استادِ خوب. مثل شهید شهریاری. مگر آرزو بر جوان عیب است؟ اما آیا شهید شهریاری هم مثل من ذهنش اینقدر شلوغ بود؟ اینقدر از دوران دبستانش فاصله گرفته بود؟ این قدر بد شده بود؟ گمان نکنم. نمی دانم. می گویم نه، ماشین نه. یک طوری بزن که هم شانه نیاز نداشته باشد و هم یک مدلی داشته باشد. شروع می کند. قیچی اش را بر می دارد: خِرِچ خِرِچ خِرِچ.
همیشه اعصابم خرد می شد که در آرایشگاه نمی توانستم خودم را ببینم. عینکی که شدم یاد گرفتم در آرایشگاه باید عینکت را در بیاوری. آرایشگر باید دستش آزاد باشد و عینک تو مزاحم است. من بدون عینک هیچ نمی بینم. هیچ. عینک برای من چشم هایم هست و چشم هایم عینکم. اما مجبورم چشم هایم را بگذارم روی میز بغل خرده موهای شاید پنجاه نفر قبلی. آرایشگر مشغول است. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. و من غیر از توده ی خرمایی ای که دارد هی کوچک و کوچکتر می شود چیزی نمی بینم. موهایم را خیلی دوست داشتم. اما دیگر بهشان نمی رسیدم. آیا دل من پیر شده است؟ آیا کم حوصله شده ام؟ نمی دانم. شاید هردو. شاید هم هیچکدام. صبح پدر سر صبحانه گفت بچه! موهای بلند در روز نیم ساعت وقتت را می گیرد. در یک هفته می شود سه ساعت و نیم. برو مثل مهدی از ته بزن تا بتوانی بیشتر درس بخوانی. دیدم راست می گوید. باید بیشتر بخوانم. به کسی مثل من زن نمی دهند. کار نمی دهند. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. به آرایشگر می گویم بهرحال دیگر نمی رسم هوای موهایم را داشته باشم. تا الان خوب نخوانده ام و باید در این یک ماه روزی هفت هشت ساعت بخوانم. می گوید هفت هشت ساعت؟! یک پسر آمده بود می گفت روزی هفده هجده ساعت می خواند. الان هم دانشگاه شریف قبول شده. می گویم خب بهرحال کنکور کارشناسی رقابتشان بیشتر است. ارشد خیلی هاشان اوسکولند. درصد پِرتی بالاست. چیزی نمی گوید. شاید با خودش فکر کرده دارم منطقی می گویم. نمی داند که تا الان که ساعت چهار عصر است و دارم می نویسم، فقط 35 دقیقه خوانده ام. شاید هم من اوسکولم. هه، مسخره است! یک چیزی بر می دارد و چند بار می زند توی موهایم. شبیه تیغ است. هربار می زند خِرچِ تیزی می کند. می گویم این دیگر چیست؟ قبلن نمی زدی از این ها. می گوید این توی مو را بر می دارد و سرش را تیز می کند تا کمی فشن شود. می گویم خودم خیلی فشن نیستم راستش. موهایم هم نمی خواهم فشن شود. می گوید اعتماد به نفس داشته باش!
داداش هم همیشه طوری حرف می زند که فکر می کند من هم مثل خودش هستم. همین الان هم با اعتماد به نفس می گوید بنشین روزی هفت هشت ساعت بخوان قبول می شوی. پارسال هم بهت گفتم و گوش نکردی و مثل الان گفتی وقت نیست. آن موقع گوش به حرف ندادی، الان گوش به حرف نمی دهی، هیچ موقع گوش به حرف نمی دادی. هوس کرده ام گوش به حرف هیچ کس ندهم. تمام کتاب هایم را پرت کنم پایین و میزم را بردارم بگذارم در هال تا ظهر ها رویش ناهار بخوریم و پدر بتواند اخبار ببیند و مجبور نباشد بیاید در آشپزخانه. یک چکیده بزنم در گوش هرچه امتحان کوفتی ارشد است. بعد یک کفش اسپورت خوب بگیرم تا بتوانم خوب پیاده روی کنم. یک کلاه مشکی هم بگذارم روی سرم - که الان کم مو شده - و از خانه پیاده بروم سمت پاتوق کتاب. «بلندی های بادگیر» را بخرم، «ویلِت» را بخرم، مجموعه کامل همسران شهدا را بخرم، «رسائل بندگی» آقا مجتبا را بخرم. همه کتابهای شهید مطهری را بخرم. آن کتابی که شرح درس قرآن حضرت آقا در اوایل انقلاب بود و الان اسمش یادم نیست را بخرم و هرچه به چشمم خوش آمد بخرم. بعد بیایم بیرون و در راه برگشت بروم کافه ای بنشینم یک لیوان شیرکاکائوی داغ بخرم و همانجا پنجاه صفحه از کتاب آقا مجتبا را بخوانم. بدون توجه به خنده های جلف و آخر الزمانی دخترکان بزک کرده. بدون فکر ارشد لعنتی. بدون فکر آینده ی کوفتی. بدون فکر چهار سال دوره کارشناسی که مثل باد تمام شد. بدون فکر ترم چهار. بدون فکر ترم هشت. بعد بلند و با اعتماد به نفس گارسون را بگویم یک لیوان دیگر برایم بیاورد و باز بخوانم و بخوانم. بعد که به خانه آمدم هیچکس نباشد بگوید چرا اینقدر کتاب خریده ای؟ تو مگر درس نداری و تا الان کجا بودی؟ بعد بیایم و مثل این نویسنده ها هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و برگه ها را چرک کنم و چرک کنم تا آخر بشوم یک نویسنده. یک نویسنده ای که هیچ چیز برایش مهم نیست غیر از کتاب ها و نوشته هایش. نه ازدواج، نه آینده، نه گذشته. هیچ چیز. خودش باشد و تنهایی اش.
خِرِچ خِرِچ خِرِچ. مرتضا برای چهلم پدربزرگ تماس گرفت و تسلیت گفت. دلم برای مرتضا تنگ شده با آن چشم های آبی اش، آن موهای بورش، آن پوست سفیدش و آن ذهن روشنش. گفت این روزها از کتابخانه که بر می گردد، در راه لیست کانتکت های گوشی اش را باز می کند و از بالا می آید به پایین. دانه دانه بچه ها را یاد می کند. خیلی از کارش خوشم آمد. گفتم دمت گرم! این کار را نصفه شب ها هم که بلند می شوی بکن! تلفن را که قطع کردم به دیوار جلوی میز نگاه کردم و ته دلم گفتم مرتضا تو چقدر با معرفتی. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ. خِرِچ خِرِچ خِرِچ.
هفت هزار تومن می دهم و از آرایشگاه می زنم بیرون. فروشگاه ارگ گفته بود قهوه ترک خوب آورده. این مدت همراه با درس قهوه که می خورم حس خوبی می گیرم. یک ماه دیگر مانده تا کنکور. روزی سر جمع دو ساعت می خوانم و وسطش هم پنج دقیقه قهوه می خورم. خیلی برنامه ی مسخره ای ست. این چه طرز خواندن است؟ من باید استاد شوم. حضرت آقا گفته اند پیشرفت علمی خیلی مهم است. باید درس بخوانم و بعد که استاد شوم، متواضعانه به بچه ها هم یاد بدهم. مثل استاد شهریاری. مثل استاد کریمی که مسلم می گفت. من باید به آنجا برسم. باید باعث افتخار همه باشم. باید امام زمان به من افتخار کند. باید پدر و مادرم به من افتخار کنند. باید همسرم به من افتخار کند. باید الگوی دانشجوها و فرزندانم باشم. این به نظرم درست تر است. باید به اینجاها برسم. آخرش هم شاید شهید شوم. مثل شهریاری. این طوری درست تر است.
فروشگاه ارگ بسته است. گندش بزند.
یادداشتی که قبل از فوت پدربزرگ نوشته بودم و زده ام جلوی میزم. یادش بخیر. چقدر از حرف تا عمل فاصله است. این طور نیست؟
هیچ صبحی یادم نمی آید که از سرویس جامانده باشم. هر روز شش و بیست دقیقه بدون تخلف می ایستم تا سر و کله ی مینی بوس از پیچ میدان پیدا شود. توی تاریکی اول صبح، فیات سبز یک مکعب مستطیل کامل است. کنارش نوشته: «ستارخان_جنت آباد، 25 تومان.» راننده زیاد حرف نمی زند. حداکثر یک «پرسپولیس بازم باخت؟» یا «فردا قراره برف بیاد؟» وقتی یکی از بچه ها جوابش را می دهد سر تکان می دهد. من حواسم همیشه جای دیگری است. حالی که صبح ها در سرویس دارم با بعد از ظهرها فرق می کند. تا مینی بوس به آخرین میدان برسد، حالم خوب نمی شود. میدانی که بعدها اسمش را گذاشتند «سلمان هراتی» و حالا میدان را به اسمش نمی شناسم. بعد از میدان سرویس از زیر پلی می گذرد و بلافاصله بعد فقط می توانم یک نگاه آنی بکنم. همیشه چیزی در درونم می گوید گذرایی اش به بی قراری اش نمی ارزد اما فردا صبحش دوباره همین حال را پیدا می کنم.
در برگشت برای تصاحب صندلی های سرویس همیشه غوغایی است. برای پسرهای متولد دهه ی شصت چیز عجیبی نیست. همیشه امکانات کمتر از تعداد متقاضی است! آقای عسگری، معلم هنرمان، بعضی وقت ها موقع برگشت سوار سرویس می شود. می ایستد تا دعوای بچه ها برای گرفتن جا تمام بشود و بعد یک دفعه سر و کله اش در سرویس پیدا می شود. روزهایی که آقای عسگری سوار سرویس نشود، صندلی کنار راننده بهترین جا برای نشستن است. وگرنه باید بلند شوی تا او بنشیند. همیشه خندان وارد می شود، بلند سلام می کند و راحت می نشیند. قبل از اینکه شروع کند با راننده حرف زدن، اول عینکش را تمیز می کند. «اجاره ها اینجا خیلی بالا رفته.»، «لوازم یدکی گیرت می آد؟»... راننده همیشه سر تکان می دهد. من هم مثل آقای عسگری هیچ وقت توی دعوای سوار شدن نیستم. موقع برگشتن یک روز در میان سوار سرویس می شوم. سوار هم که بشوم همیشه دوست دارم بایستم. وقتی راننده تند می رود، کیف می کنم که باد محکمی از پنجره به صورتم می خورد. کیف سنگینم کمی دردسر دارد. بیشتر وقت ها می دهمش دست یکی که نشسته است.
روز اول که راننده می آمد تا جای همه را یاد بگیرد، بردمش پایین کوچه مان و بعد گفتم که از دور برگردان دور بزند. همان جا پرسید: «می تونی بیای سر خیابون؟» من هم گفتم می توانم. بعد گفت: «پس صبح ساعت شش و بیست دقیقه سر خیابان.» صبح ها چهارمین یا پنجمین نفری ام که سوار می شود. بعد از صندلی کنار راننده، پنج صندلیِ آخر پر طرفدارترند. برای نشستن روی صندلی مورد علاقه ام دعوا لازم نیست. صندلی سوم در ردیف تکی ها. پهنای پنجره دقیق با صندلی هماهنگ است. ستونی جلوی دیدش را نمی گیرد. فقط پاهای درازم بدجوری بینِ برآمدگی جای چرخ و صندلی جلویی که پشتی اش کمی خوابیده، گیر می کند. می شود تحملش کرد. صبح های تاریک زمستان، سرویس با پرده های انداخته مثل یک اتاق خواب متحرک است. صدای یک نواختِ موتور مثل لالایی می ماند. آدم ناخواسته چرتش می گیرد. بعد از من نوید سوار می شود. نمی شود باور کرد آدمی که صبح ها دارد آن طرف چرت می زند، همان پسر شرور مدرسه است. در برگشت، صندلی ام بی برو برگرد مال اوست. بدنش را کامل از پنجره بیرون می برد و داد و فریاد می کند. یک روز کیسه ای را که پرِ آب کرده دم مدرسه ی دخترانه می اندازد روی کله ی یکی. کنارش ایستاده ام. تا پیاده شود هر بار ادای دخترک را در می آورد و هر بار بلندبلند با او می خندم.
آقای عسگری همیشه می گوید نقاشی مان را تکی ببریم کنار میزش. هفته ی پیش که توضیح داد در نقاشی چطور یک لحظه ثبت می شود، گفت برایم یک لحظه بکشید. بعضی وقت ها حرف هایش را منِ دوازده ساله به سختی می فهمم. توی نقاشی بغل دستیِ سمت راستی ام، فوتبالیستی دارد توپ را با قیچی گل می کند. نوید، بغل دستیِ سمت چپی ام، غولی را کشیده که با شلیک دارد بشقاب پرنده را می اندازد. آقای عسگری به نقاشی من می خندد و دماغ گنده اش را به سمتم می گیرد. مکعب مستطیلِ سبزِ چرخ داری کشیده ام توی گرگ و میش اول صبح زمستانی. پرده ی همه ی پنجره ها افتاده است، جز یکی در وسط که کله ی سیاه پسرکی کنارش زده. سمت چپ، ستون های خاکستری پلی را کشیده ام که رویشان نوشته های نامشخص است. مینی بوس تازه از زیر پل رد شده است. در پیش زمینه هیکل کوچکی است با مقنعه و لباس مدرسه ی آبیِ کم رنگ. رو به مینی بوس و پشت به بیننده. نسیم خنک صبح، دسته ای از موهای طلایی مجعدش را بالا برده...
///طاهر خورشیدی///
انا لله و انا الیه راجعون...
دیروز سوم پدربزرگم بود. همه رفتیم سر مزار. مردم زیاد آمده بودند. آیت الله علاقبند (یکى از علماى عارف و بزرگ شهرمان که مردم صف میکشند تا دستشان را ببوسند و دو دقیقه با ایشان صحبت کنند) خودشان لطف کردند و آمدند. یک ربعى سر قبر نشستند و دعا خواندند. ظاهرا با پدربزرگ رفاقتی دیرینه داشته اند و من نمی دانستم. مراسم ختم را هم آمده بودند.
پدربزرگم مرد بزرگى بود. نماز باشکوهى که برایشان خوانده شد، مراسم ختمى که برایشان گرفته شد و به گفته ى یکى از مسئولان مسجد، استقبال مردم بى سابقه بود و... نشان از بزرگى اش داشت.
در این مدت افراد مختلف خواب هاى مختلفى دیدند. از شوهر خواهر پدربزرگ که روز اولى که پدربزرگ را به بیمارستان برده بودند، خواب دیده بود که تمام فوت شده هاى فامیل یکجا جمعند و همه خوشحال و البته تا الان نگفته بود؛ تا خواب دختر عمو که شب فوت پدربزرگ دیده بود پرنده اى از آسمان پایین مى آید و یک نفر را با خودش مى برد؛ تا خواب یکى از همسایه هاى سید پدربزرگ که شب بعد از تشییع، دیده بود که مردان و زنان یک نفر را از خانه پدربزرگ بیرون مى آورند و تشییع می کنند و از آسمان گل مى بارد و... .
...
آه که دلم برایت تنگ شده پدربزرگ! مرد بزرگى بودى و تو را نشناختیم و قدرت را ندانستیم. از نوه کوچکت راضى باش و شفاعت من را پیش حسین علیه السلام که نزدیک به پنجاه سال غلامى شان را کرده و برایشان روضه خوانى برگزار کردى، بکن.
از من راضی باش پدربزرگ. از من راضی باش...