از تنت که بازگشتم
غروبِ جمعه بود...
- سهراب حسینی -
مدتی می شد که هوس کرده بود ستاره ها را بهتر ببیند. حس می کرد زنده گی اش یک چیزی کم دارد. خسته شده بود از این که روز شب می شد و نمی توانست هیچ ستاره ای در آسمان ببیند. روزها این قدر هوا آلوده بود که تا ارتفاع شاید پنجاه متری خودش را هم نمی توانست ببیند. بعضی روزها وضع به حدی بد می شد و هوا آنقدر مه آلود می شد که حتی جلوی روی خودش را هم نمی توانست ببیند. وقتی هم از بقیه می پرسید که این جا کجاست، یا جوابش را نمی دادند یا مثل دیوانه ها به او نگاه می کردند.
از این وضعیت خسته شده بود. دلش برای ستاره ها تنگ شده بود. یادش می آمد آخرین بار که یک دل سیر ستاره ها را تماشا کرده بود، دست مادرش را گرفته بود و آب نبات می مکید. مادرش به او گفته بود: «عزیزم ستاره ها را تماشا کن! چقدر زیباست! این طور نیست؟» او هم همان طور که به صورت زیبای مادرش نگاه می کرد لبخند زده بود و سرش را به علامت تایید پایین آورده بود. دلش برای آن روزها تنگ شده بود. برای مادرش. برای ستاره ها.
تا اینکه یک روز تصمیم گرفت نیمه شب ها بیدار شود و به پشت بام برود. حدس می زد شبها که همه ی چراغ های شهر خاموش می شود و شهر خلوت تر است، آسمان صاف و زلال می شود و می توان ستاره ها را واضح دید. شب اول که بیدار شد و از پله ها بالا می رفت، هیجان زیادی داشت. احساسی غریب سر تا پایش را فرا گرفته بود و امیدوار بود. در پشت بام را باز کرد و چند قدم جلوتر رفت. خنکای نصف شب به پشت گردنش می خورد و لذتی خاص را به رگ هایش تزریق می کرد. سرش را آرام آرام بالا برد و به آسمان نگاه کرد. نفسش گرفت و در سینه حبس شد. ستاره ها را می شد خیلی خوب دید. بعضی هایشان چشمک می زدند و بعضی هایشان انگار صاف در صورتش زل زده بودند. خیلی خوشحال بود. فریادی از سر شعف کشید و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد.
مدت ها به همین منوال می گذشت و هر نصف شب از خواب بیدار می شد و به پشت بام می رفت. ساعتها به ستاره ها زل می زد و با آن ها صحبت می کرد. برایش جالب بود که هرشب به تعداد ستاره ها اضافه می شود و ستاره های جدیدتری می بیند. شب آخر که به پشت بام رفت، چیز عجیبی دید. ستاره ها باهم ترکیب شده و چهره ی مادرش را تشکیل داده بودند. بیشتر که دقت کرد، خودش را هم کنار مادرش دید. با آب نباتی در دهان. حالت عجیبی برایش پیش آمده بود. ناگهان دستهایش را بلند کرد و دید می تواند ستاره ها را لمس کند و آن ها را بگیرد.
فردا صبح که گم شده بود و خانواده اش با نگرانی جستجویش می کردند، به ذهنشان آمد که به پشت بام هم نگاهی بیندازند. وقتی درب پشت بام را باز کردند، با تعجب فقط لباس های او را دیدند. خبری از او نبود و انگار آب شده و به زیر زمین رفته بود.
امتحاناتم که تمام شود، خیلی دوست دارم یک برنامه ی منظم مطالعه برای خودم بچینم. برنامه ای که هم معرفت و علم اندوزی در آن باشد و هم تفریح. بخشی از جلد اول «ز ملک تا ملکوت» آیت الله حق شناس که در واقع درس اخلاق ایشان هست را خوانده ام. کلا سه جلد هست. دوست دارم بعد از امتحانات اگر عمری بود، بنشینم و منظم آن را بخوانم.بعد از آن هم دوست دارم بروم سر وقت «سلوک عاشورایی» که ده جلد هست و درس اخلاق حاج آقا مجتبی در ماههای محرم زنده گی پر برکتشان هست. هروقت به خاطره ای از حاج آقا مجتبی بر می خورم یا عکسی از ایشان می بینم، روحم پرواز می کند و می رود در وادی حسرت. هر وقت هم به «سلوک عاشورایی» فکر می کنم، خودم را ملامت می کنم که وقتی حاج آقا زنده بود، قدرش را ندانستی، حالا که درس های اخلاقش به این قشنگی و منظمی در بازار هست، باز هم قدر نمی دانی. البته برای تفریح خودم هم برنامه هایی دارم. مثلا سه جلد «از ملک تا ملکوت» که تمام شود، می روم و «بلندی های بادگیر» امیلی برونته را خواهم خرید. یا شاید «صد سال تنهایی» مارکز، یا حتی «شازده کوچولو» که به نظرم باید جالب باشد. می شود مثلا وقتی آنها را خریده ام، در راه برگشت، بروم کافه کراسه یا حتی همین دانشگاه خودمان، یک هات چاکلت بخورم تا بزمم کامل شود. به افتخار تلاش ها و مجاهدت های مقدسم. به نظرم برنامه ی خوبی باشد.
بعضی وقت ها ناگهان حسی در من پیدا می شود، یک چیزی از ته دلم زبانه می کشد و بالا می آید که دوست دارم فریاد بکشم، بپرم بالا و پایین و خوشحالی کنم و دستهایم را هم در هوا تکان بدهم. یا اگر کسی کنارم باشد بپرم توی بغلش و غرق بوسه اش کنم. البته اگر پسر باشد. اگر دختر باشد، به لبخندی اکتفا می کنم.
بعضی وقتها هم می شود که نه تنها حوصله ی هیچ چیز و هیچکس را ندارم، بلکه حوصله ی خودم را هم ندارم. دوست دارم تنها باشم، هیچ حرفی با هیچ کسی نزنم، نسکافه ی داغی بخورم و پاهایم را دراز کنم. حتی حوصله ی کتاب خواندن هم ندارم. شاید مفید ترین کاری که این جور وقت ها می کنم، نشستن پای تلویزیون و بیهوده بالا و پایین کردن شبکه ها باشد. البته اگر حوصله اش را داشته باشم.
این تغییر حال و دمدمی مزاجی برایم بس عجیب است.
امشب حاج آقا پناهیان روایتی تکان دهنده خواند. از امام صادق علیه السلام. مضمونش هم این بود که حضرت از اینکه برخی شیعیان یکی دو سال می گذرد که به کربلا نرفته اند ابراز تعجب و تاسف می کنند و آن ها را زیانکار می دانند. و بعد روایتهای دیگری که برای فقرا، سالی یک بار به کربلا رفتن؛ و برای اغنیا سالی حداقل دوبار به کربلا رفتن را یک جورهایی واجب خوانده اند.
بعد از مراسم زنگ زدم به حاج آقا فرزاد تا بپرسم الان هم می شود برای زیارت اربعین به کربلا رفت؟ حاجی با لحن جالبی گفت: «همه دارند می روند». بعد پرسید گذرنامه داری؟ که من هم گفتم نه و حاجی گفت پس اربعین امسال را بیخیال شو.
منِ زیانکار. منِ خسران زده. منِ خطاکاری که امسال هم نتوانستم به اربعین بروم.
به حرف حاجی فرزاد فکر می کنم. «همه دارند می روند». حس بدی دارم.
با یکی از همکارانم که در فاز روشنفکری است و شاید خیلی از چیزهایی که من قبول دارم را قبول ندارد خیلی وقت ها بحث می کنم. البته خیلی هم دوستش دارم و باهم صمیمی هستیم. اسمش را هم دوست دارم. حسین. این جور وقت ها که با حسین بحث می کنم، انگار در درون خودم رسالتی دارم که او را به راه راست هدایت کنم! مسخره است. بعضی وقت ها نگاه می کنم و می بینم که انگار دارم خودم را بالاتر از انسان ها می بینم. برتر از آن ها. و این بدترین حالتی است که ممکن است برای یک انسان پیش بیاید. نتیجه اش هم این می شود که او را به قهقرا می برد. به آن پایین ترین پایین ها.
همین الان پشت میزم نشسته بودم که نگاه به ساعت اتداختم و دیدم پنج دقیقه پیش اذان ظهر را گفته اند. دوباره آن حالت هدایت گونه در من بیدار شد و گفتم با حالتی غیر مستقیم بروم به حسین بگویم که اذان گفته اند؟ که یعنی اذان گفته اند و پاشو نماز اول وقت! آمدم سر وقت میزش که ارشادم را انجام دهم که دیدم نیست. جورابش هم روی میزش هست و دارد وضو می گیرد. خدا خیلی صاف و پوست کنده زد توی برجکم که حساب کار دستم بیاید.
الان که فکر می کنم می توانم بگویم در این مدتی که این جا مشغول به کار شده ام، حسین اکثرا نمازهایش را اول وقت تر از من می خواند.
در صحنه های مختلف زندگی، اختیار ماست که تصمیم می گیرد فلان کار انجام بشود یا نشود؛ فلان نگاه را کرد یا نکرد؛ فلان حرف را زد یا نزد و خیلی فلان های دیگر. اصلا و اساسا انسان با همین اختیار هم معنا پیدا می کند. انسان بودن به داشتن اختیار است. این که فردی از خودش اختیار داشته باشد بعضی کارها را بکند یا نکند؛ بعضی حرف ها را بزند یا نزند؛ بعضی نگاه ها را بکند یا نکند و...، از او یک انسان می سازد. یک انسان به معنای واقعی کلمه. هر اندازه که این اختیار، دستخوش فشارهای مختلف درونی و بیرونی قرار گیرد و تضعیف شود، از میزان انسان بودن هم کاسته می گردد.
فردی را در نظر بگیرید که اختیار خواب خودش را هم ندارد و نمی تواند در زمان خاصی (مثلا بین الطلوعین) بیدار بماند چرا که وسوسه ی خوابیدن، اختیارش را از او گرفته. یا اختیار نگه داشتن چشمش در برابر بعضی صحنه ها را ندارد. مسلما این فرد، انسان به معنای کلمه نیست. یک چیزی پایین تر از انسان است؛ یک چیزی پست تر از انسان.
انسان بودن با اختیار داشتن معنا می شود. اصلا و اساسا.